سياحت غرب

مشخصات كتاب

سرشناسه : نجفی قوچانی محمدحسن 1256 - 1322. عنوان و نام پديدآور : سیاحت غرب به ضمیمه خلاصه ای از زندگانی مرحوم آقا نجفی قوچانی (ره / ویرایش و تحقیق واحد پژوهش انتشارات مسجد مقدس جمکران وضعيت ويراست : [ ویراست 2 ]. مشخصات نشر : قم مسجد مقدس جمکران 1385. مشخصات ظاهری : 149 ص. شابک : 75000 ریال 978-964-8484-23-6 : ؛ 10000 ریال (چاپ چهارم ؛ 10000 ریال (چاپ پنجم) ؛ 15000 ریال (چاپ ششم) وضعیت فهرست نویسی : فاپا ( چاپ سوم ) يادداشت : این کتاب در سالهای مختلف تحت عناوین مختلف توسط ناشرین متفاوت منتشر شده است يادداشت : چاپ اول : 1383 ( فیپا ). يادداشت : چاپ سوم . يادداشت : چاپ چهارم و پنجم: زمستان 1386. يادداشت : چاپ ششم: 1389. يادداشت : عنوان روی جلد: سیاحت غرب مرحوم آقا نجفی قوچانی به ضمیمه خلاصه ای از زندگی مولف یادداشت : کتابنامه به صورت زیرنویس عنوان روی جلد : سیاحت غرب مرحوم آقا نجفی قوچانی به ضمیمه خلاصه ای از زندگی مولف موضوع : نجفی قوچانی محمدحسن 1256 - 1322. -- سرگذشتنامه موضوع : معاد موضوع : زندگی پس از مرگ شناسه افزوده : مسجد جمکران (قم) رده بندی کنگره : BP222/22 /ن 3س 9 1385ب رده بندی دیویی : 297/44 شماره کتابشناسی ملی : م 84-19240

نام و نسب و دوران كودكي آقا نجفي

حجّة الاسلام آقا سيد محمد حسن نجفي معروف به آقا نجفي قوچاني فرزند سيد محمد در سال 1295 ه.ق مطابق با 1257 ه.ش در قريه زيبا و با صفاي خسرويه(1) از توابع قوچان

متولد شده و در همان ده به مكتب خانه رفته است.

مرحوم آقا نجفي در كتاب سياحت شرق شرح احوال و عمر خود را به خط خود نوشته كه در آن مي خوانيم: در زمستاني كه ده ساله بودم، تمام كتب فارسي كه مرسوم بود در مكتب خوانده شود، خواندم. حتي ترسّل (نامه نگاري)، خطهاي شكسته و نصاب و معماي زياد و رسم الخط كم صلا و خط شجري و حساب جمل و اعداد هندسي را فرا گرفتم …

پدرش با اينكه اهل علم نبوده، اصرار داشته كه فرزندش براي ادامه تحصيل همچنان به مكتب برود، ولي خود درباره ادامه درس رغبت نشان نمي داده، چنان كه مي نويسد: اوايل ميزان (برج هفتم) بود كه پدرم گفت: برو به مكتب.

گفتم: مكتب فايده اي ندارد، من براي تو هزار كار مي كنم كه بهتر از مكتب باشد. مكتب رفتن براي من سخت بود و به كارهاي خارجي، نهال كاري، بعد از آن به درو و دسته كشي و بعد از آن خرمن كوفتن و كاه و دانه كشيدن و آبياري كردن اراضي در نسق جهت شخم آينده با آنكه فوق الطاقه بود، شايق تر بودم. به پدرم گفتم: فارسي خواندن و نوشتن را به قدر كفايت ياد گرفته ام با چيزهايي ديگر كه در دهات بيش از اين فايده ندارد و تو هم در كار زراعت تنهايي.

گفت: بيش از اين حرف مزن كه من هيچ به حرف هاي تو گوش نمي دهم، به قول خودت خيلي بي حيا و جسور شده اي، همه علما و فضلا نفهميده اند و تو تنها فهميده اي؟! البته بايد به مكتب بروي، عادت به بازي گوشي كرده اي.

گفتم: به كدام مكتب بروم، چون آخوند گفت: من بعد

از اين مقداري كه خوانده شده، نمي دانم … ! پس از مدّتي گفت: بايد بروي مدرسه و اين كتاب را تماماً بخواني …

پدر، مزايا و فوايد علم را براي پسرش شرح مي دهد، گرچه خود از سواد كافي محروم بوده، ولي معلوم بوده مردي پخته و تجربه اندوخته، كه بسيار مايل است فرزندش به مدرسه برود و تحصيل علم كند. آقا نجفي در اين مورد مي نويسد: گفتم: دلت به حال خودت نمي سوزد، به حال من بسوزد. چون تو خود مي داني كه عليل المزاج و كم بُنيه وبه اندك ناملايمي روحاً متأثّر مي شوم و ذاتاً كم خوراك و بي رغبت به مأكولات و خوردني هاي لذيذ هستم، اگر هم نمي داني بدان كه غالب ايام تكّه ناني كه به بيابان برده ام، خشكيده و شب آورده ام به مادرم داده ام، كه از آن لقمه اي با آن زحمات زياد نچشيده ام، چنانچه ورزشها و هواهاي لطيف و آب هاي خوشگوار مرا قدري سالم نگه داشته وفقط معني حيات و صحّت خود را منوط به اين آب و هوا و ديدن كوه ها و چمن ها و اين گوسفندان و شنيدن آواز هاي آنها و بلبلان مي دانم و تو مي داني كه من چقدر از گوسفند چرانيدن و آمدن آنها به خانه با صداي مختلف آنها لذت مي برم …

گفت: تو خود الآن مرده اي و مدرسه سرچشمه زندگاني است «والناس موتي وأهل العلم أحيآء».

رفتن به قوچان براي ادامه تحصيل

بالاخره پدرم مرا كه قريب سيزده سال عمر داشتم، به الاغي سوار نموده با اثاثيه مختصري آورد به شهر قوچان. به منزل يكي از آشنايان وارد شديم، به منزل همان آشنايي كه تازه از قلعه به شهر آمده بود و روز هم آمديم به مدرسه

به حجره همان كه از ده خودمان بود، آن هم خيلي خوش آمد گفت و اظهار بشاشت نمود. پدرم به او گفت درس و بحث من را متوجه شود كه خوب درس بخواند و ملّا بشود و همه نوع خدمات را هم خواهد نمود.

آقا نجفي مقدمات كامل را در مدرسه علوم ديني قوچان با همان كيفيتي كه خود در سرگذشت خود (سياحت شرق) نوشته، مي آموزد. پس از سه سال توقف با يك نفر از طلّاب پياده از راه سبزوار و نيشابور عازم مشهد شده و در مدرسه دو درب مشهد ساكن مي گردد. ادبيات و سطح را تا قوانين در مشهد مي آموزد، به طوري كه خودش مي نويسد: در آن سال در مشهد با ماهي يك تومان امور زندگي خود را اداره و مشغول تحصيل بوده است، ايام تابستان كه مدرسه تعطيل مي شد، در خارج از شهر در مزارع كار نموده و از راه كارگري مخارج تحصيل خود را تأمين مي كرده است. بعد از سه سال و چند ماه توقف در مشهد، روي اختلافي كه در جريان تحصيلش با همدرسان خود پيدا مي كند، از ادامه تحصيل منصرف شده و به قوچان مراجعت مي نمايد و بلافاصله به قريه خود مي رود و از آنجا براي ديدار خاله اش به بجنورد مسافرت مي كند و در بجنورد با هم فكري يك نفر از دوستان هم درسش مصمم مي شوند كه بروند مشهد و اثاثيه مختصر و لوازم تحصيلي خود را بردارند و براي ادامه تحصيل به اصفهان مسافرت كنند.

از مشهد به اصفهان

آقا نجفي در سال 1313 ه.ق، اوايل جلوس مظفر الدين شاه، بنا به نوشته خودش در سن 19 يا 20 سالگي با همراهي همان دوست

تحصيلي اش با يك الاغ پير كه اثاثيه مختصر شان را بار كرده اند، پياده طيّ طريق نموده و پس از عبور از شهرهاي تربت حيدريه و گناباد و بيدخت و طبس، از راه ريگ و دشت و كوير با ديدن مشقّات و مرارت هاي طاقت فرسا وارد يزد و از آنجا به اصفهان مي رسند. به محض ورود به اصفهان، در يكي از حجرات مسجد شاه و چندي بعد در مسجد عربون ساكن مي گردند.

نزد آخوند كاشي كتاب منظومه حاج ملّا هادي سبزواري را مي خواند و كتاب رسايل را از شيخ عبد الكريم گزي و حكمت را نزد ميرزا جهانگير خان مي آموزد و گاه گاهي هم فقه را نزد آقا نجفي اصفهاني برادر ثقة الاسلام و قوانين را نزد شيخ علي بابا تلمّذ مي كرده است.

خود مي نويسد: درس خارج را نزد سيد باقر رفتم، در اوايل تحصيل اصفهان بسيار سخت گذشت به طوري كه در شش ماه اول، سه روز گرسنه به سر برده و ناچار شده يكي از كتاب هاي خود را به نام كتاب معالي به دو قران فروخته و سدّ جوع نمايم …

اين نوع گرسنگي و مشقّت را در راه تحصيل همواره داشته است، در اينجا مي بينيم با همه بي رغبتي كه در ابتداي تحصيل به مدرسه داشته و هواي پاك بيابان و خرّمي صحرا و چرانيدن گوسفند و شنيدن آواز بلبلان را بر جاي تنگ و تاريك مدرسه ترجيح مي داده، در اين موقع چنان شيفته علم و تحصيل آن مي گردد كه همه مشقّات زندگي و گرسنگي و غربت را متحمل مي شود و به علاوه اصرار دارد كه در بي نيازي و وارستگي تحصيل نمايد، حتّي گاهي اوقات به

فكر رياضت مي افتاده است.

روزي مصمّم مي شود كه چهل روز در تخت فولاد اصفهان «رياضت خانه شيخ بهايي» برود و روزها را روزه دار باشد و شب ها را اگر بخواهد از آن زيرزميني خارج شود، خوراكي فقط يك من برنج تهيه كرده، اوّلاً در آب زاينده رود تطهير نمايد و با يك تاس كباب كوچك، شبي يك سير از آن برنج را بپزد بدون روغن و گوشت افطار نمايد و هم به جاي سحري باشد. ولي بعد منصرف شده، زيرا متوجّه مي گردد كه در اسلام رهبانيت و گوشه نشيني نهي شده است.

در عين حال نسبت به مراقبت و تزكيه نفس، سخت مقيد بوده، خود مي نويسد: عمده چيزي كه انسان را، انسان حقيقي كند و صفاي باطن آرد و طلبه را چيز فهم كند، برحسب آنچه فهميدم و تجربه حاصل شده دو چيز است: يكي ابتلائات بدني و حيواني، ديگر ابتلائات روحي و باطني؛ به عبارت ديگر: فراق از مشتهيات حيواني و از مشتهيات روحي و صبر بر آن و جدّ بر اخفا و كتمان آن، به رنگ جماعت بودن و از آنها نبودن و با خدا بودن و از مردم نخواستن و از خدا خواستن، بلكه از خدا هم نخواستن و سر تسليم پيش داشتن و در مقابل چوگان حق گوي شدن.

مي شناسم من گروهي ز اوليا

كه دهانشان بسته باشد از دعا

يعني او را مربّي خود و ربّ العالمين دانستن و خواهش و اختيار خود را مسلوب ساختن و منتظر واردات بودن و به مادّيات نظر نينداختن و همه را نامحرم پنداشتن و انس به نيمه هاي شب پيدا كردن و ارتكازات و وجهه دنيا را تحت التفات درآوردن

و به حيطه تصرّف داخل نمودن، تا اختيار و تكوين يكي گردد.

سپس درباره آداب و رفتار طلاب علوم ديني مي نويسد: … طلبه بايد هميشه به ياد خدا باشد و توفيق فهم از او خواهد، غذاي غليظ و زياده نخورد، و چنان كه گرسنه بماند، صبر نمايد و بي خوراكي را نعمتي داند و توفيق حق پندارد كه اين دهان اگر بسته شود، دهان روح باز شود و خوراك خواهد و فيّاض، فيض خود را بر اين مستحق بريزاند. اگر بي خوراكي نصيب ما مي شد، او را عزيز مي داشتيم و از رفقا پنهان مي داشتيم و استقراض نمي كرديم، مگر آنكه كارد به استخوان مي رسيد و وقتي به سرحدّ وجوب مي رسيد، از بعضي رفقا استقراض مي كرديم و اگر آنها عذري مي آوردند و نمي دادند، خوشحال تر مي شديم كه تكليف ساقط و گرسنگي باقي است …

رگ غيرت چيز فهمي را داشتيم و به چيز فهم ها رشك مي برديم و آخ ها را دوست داشتيم … وقتي در يك سطر عبارت رسايل شيخ ماندم و از سر شب تا ساعت چهار از شب (چهار ساعت بعد از سر شب) در فكر فرو رفتم آخر نفهميدم مرا گريه دست داد و اشك ها به روي كتاب ريزان شد، كتاب را هم گذاشتم و با چشم پُر اشك مأيوس از فهميدن خوابيدم. سحر بيدار شدم، قبل از اينكه برخيزم چراغ را روشن نموده، كتاب را باز نمودم، آن سطر را مطالعه نمودم و به همان نظر اولي مطلب به طور وضوح و آشكار فهميده شد. تعجّب نمودم سرشب چطور شد و در اين راه همواره كمّيت فكر من لنگ گرديده بود.

طلبه بايد درس را بخواند، يعني براي دست گيري و

هدايت و ارشاد جهال درس بخواند كه بندگان را از ورطه جهالت و ضلالت برهاند كه خدا چنين طلبه اي را دوست خواهد داشت و بالاخره عالم و چيز فهم گردد. اگر به نيّت مال و رياست دنيا و غلبه بر امثال و اقران درس بخواند، تن به زحمت چيز فهمي ندهد و درصدد آن نباشد، بلكه به چهار كلمه لفّاظي و صناعي كه جهّال را به او قانع توان كرد، قناعت كند. و لذا كساني كه تقدّس به خرج دهند و تدليس پيشه گيرند، ادراكات علمي ندارند و معارف يقيني در آنها نيست و حال آنكه «أوّل الدين معرفة اللَّه» بلكه «آخر الدين معرفة اللَّه، وسط الدين معرفة اللَّه»، «وَما خَلَقْتُ الجِنَّ وَالإِنْسَ إِلّا لِيَعْبُدُونِ» (2) أي ليعرفون.

در اينجا مرحوم آقا نجفي از علماي متظاهر و عوام فريب تعبير به دين فروشان و راهزنان كرده و مي نويسد: اين طور اشخاص، دين فروش و راه زنانند، بايد حتي الامكان دست آنها را كوتاه كرد و به اين طايفه نبايد چيز آموخت كه سلاح به دست دزد و دشمن دين دادن است … تعليم اين طور اشخاص بدتر از بيع اسلحه است با كافر حربي.

مار بد تنها همي بر جان زند

يار بد بر جان و بر ايمان زند

بلكه اجازه اجتهاد به اينها دادن، و لو مجتهد هم شده باشند، بدتر از محرّمات شديده است.

آقا نجفي هنگام توقّف و تحصيل در اصفهان، اوقاتي به بيماري حصبه مبتلا مي شود، شمّه اي از بيماري خود را در كتاب سوانح عمر خود، شيرين و بدون تكليف و طبيعي چنين مي نويسد: تا آنكه ناخوشي حصبه مرا گرفته، بعد از ده پانزده روز دوا خوردن و

عرق نمودن، حال يأس از حيات حاصل گرديد.

طبيب به رفيق باوفا گفت: اگر امروز و امشب عرق نكند، كار مشكل مي شود. رفيق شورباي داغي ساخت، گفت: و لو بي ميل هم باشي، تا مي تواني زياد بخور، بلكه عرق كني. چند قاشق خوردم و خوابيدم، يك لحاف از خودش بود، كرباسي را هم روي من انداخت و لحاف ديگري آورد، او را هم انداخت، دو خرقه داشتم هر دو را انداخت. گفتم: نفسم تنگي مي كند، خفه مي شوم. باز ديدم نمدي دولّا كرده، آن را هم انداخت.

در بين آنكه داد من بلند بود كه حالا خفه مي شوم، يك مرتبه خودش را مثل قورباغه از روي اين همه اثقال (بارهاي سنگين) بر روي من انداخت، دست و پاي خود را باز نموده به اطراف من، مرا محكم گرفته كه نمي توانم تكان بخورم. نفس به سينه پيچيد. آنچه زور زدم و تلاش كردم رفيقم را دور كنم، ضعف غالب بود، زورم نرسيد. آنچه فحش و ناسزا گفتم، اين احمق لجوج نشنيد. گريه ام گرفت، آنچه التماس وزاري و قسم خوردن كه من مي ميرم، بگذار به آسودگي جان بدهم، ثمر نكرد و از صدا افتادم و نفس به شماره افتاد، سر تسليم به اين عزراييل يزدي به لا علاجي سپردم و از خود گذشتم. «آيساً من الحيوة وعارفاً علي الموت».

عرق آمد و آمد و آمد تا لباس و لحاف زيرين تر گرديد، خُرده خُرده گرفتگي و تنگي سينه برطرف شد، گفتم: رفيق حالا برخيز كه من عرق كردم و از مردن برگشتم. گفت: برمي خيزم به شرط آنكه چيزهاي ديگر را بر نداري. گفتم: سمعاً وطاعةً، بالاخره از ناخوشي خلاص و خوب

شدم …

راهي عتبات عراق

سال 1318 ه.ق سال چهارم توقف آقا نجفي در اصفهان بود. چون از توقف چهارساله در اصفهان ملول مي شود، پس از فروش مقداري كتاب و اثاثيه مختصري كه داشته، با ده تومان پول نقره به همراهي يك نفر از اهل اصفهان به نام آقا ميرزا حسن كه نزدش كتاب مطوّل را مي خوانده است و يك سيّد روضه خوان شيرازي راه عتبات عراق را در پيش گرفته و پياده عازم نجف مي شود. و در روز شانزدهم رجب 1318 ه.ق يعني در سن 23 سالگي وارد نجف مي شود.

آقا نجفي در بدو ورود به نجف، پاي درس آخوند ملّا محمد كاظم خراساني حاضر مي شود، درس آخوند را مي پسندد، روي اين جهت تصميم مي گيرد كه در نجف براي ادامه تحصيل بماند.

اشتهار آن مرحوم به «آقا نجفي»

هنوز يك دو سالي از ورود به نجف نگذشته بود كه پس از انتقال به حجره دوم كه بسيار كوچك بود، ديگر نجفي مي شود. خود مي نويسد: من از آن روزي كه علي عليه السلام مرا مستحقّ اين حجره كوچك دانست و مرا مالك و متصرّف در آن ساخت، نجفي شدم و دوستدار نجف، به هر كجا مي رفتم دلتنگ مي شدم و غربت به من اثر مي كرد و به زودي خود را به نجف مي رساندم، كأّنه وطن من است.

در و ديوار نجف را بسيار دوست داشتم، بيابان نجف صحراي فقيري است نه در او باغي و نه آبي و نه سبزه اي، بلكه خاك ندارد. از خاك گچ و رمل تركيب يافته … مع ذلك روحانيتي محسوس مي شود كه در باغات كربلا و كاظمين و انهار جاريه اي كه در آنهاست، ادراك نمي شود. طوري محبوب شده بودم كه ياد وطن اصلي را نمي كردم، بلكه

كلّيه ايوان ايران از يادم رفته بود.

استادان وي در نجف

مرحوم آقا نجفي نسبت به آخوند ملّا محمد كاظم خراساني سخت ارادت مي ورزيده و خود مي نويسد: من به نجف به قصد زيارت آمدم، ولي وارستگي و صفا و استحكام بيان آخوند، مرا به نجف متوقف ساخت. نزد آن مرحوم و مرحوم شريعت اصفهاني فقه و اصول و خارج را تلمّذ كرده و شرح هدايه ملّا صدراي شيرازي را نزد محمد باقر اصطهباناتي آموخته است.

نيل به مقام اجتهاد

در سنّ سي سالگي قوّه استنباط احكام اسلامي را پيدا كرده و به مقام اجتهاد نايل مي گردد، در اين مورد مي نويسد: امّا مسأله اجازه من؛ يك دو سالي بعد از نجف آمدن، فهميدم كه مجتهد شده ام، غالباً در مسائل مُعنونه، رأي من با رأي آخوند (ملّا محمد كاظم خراساني) توافق داشت، قبل از آنكه او اظهار رأي كند. و فعلاً تقليد آخوند نمي كنم الّا در موارد نادري كه نرسيده ام استنباط كنم.

دوران تحصيل در نجف

دوران تحصيل خود را در نجف، اغلب توأم با رنج و دشواري هاي زندگي مي گذراند، تحمّل بر شدايد و مشكلات و حتي گرسنگي ها، تمامي آن نمودار مقام صبر و وارستگي خاصّ و اشتغال طبع و بزرگواري آن مرد بوده كه براي طالبان راه علم و طريق حق و سالكان به سوي خدا، مطالعه آن آموزندگي دارد و طوري است كه به مراتب يقين طالب مي افزايد.

در اين مورد مي نويسد: در خوراك نيز هميشه مونس گرسنگي و نا داري بودم. از زيارت كربلا برگشتم در حالي كه هيچ پولي نداشتم، وقت ناهار شد، رفتم حجره، ميان طاقچه ها نان خشكه هايي كه لقمه لقمه از سابق مانده و بعضي ها بد مزه شده بود و يا خمير سوخته بود، جهت سدّ رمق چند مثقالي خوردم كه معده تا شب مشغول به آن باشد، تا چه پيش آيد. همچنين در شب از آن نان خشكه ها جويده تا مگر فردا فَرَجي حاصل آيد. روز خود را وعده به شب دادم و شب را وعده به روز، تا يك هفته بر اين منوال گذشت و نان خشكه هاي بغل زده و سبز شده و گرد و خاك آلود كه

لقمه لقمه در گوشه و كنار طاقچه ها از يكي مانده، تمام شد و فرج و گشايشي حاصل گرديد كه بر من آشكار بود كه اين تضييقات از جانب حق است و از طرف من تسبيب اسباب هيچ وقت نبوده و من در فكر درس و بحث خود بودم و هيچ فكر خوراك و لباس نبودم، خدا را وكيلِ خرج خود قرار داده بودم، اگر شل مي كرد و اگر سفت مي كرد و اگر عسر بود و اگر … به يك حال بودم و خوش بودم.

عاشقم بر قهر وبر لطفش به جدّ

اي عجب! من عاشق اين هردو ضدّ

و حقيقت لطف در لطف است، قهر نيست، در اين مقام اسم قهر بر يك نمره از الطاف گذاشتن، فقط به اصطلاح عامّه ناس است، دواي تلخ و شور دادن پدر و مادر به طفل مريض، حقيقت لطف است، و لو بچه خيال كند قهر است.

باز نوبتي ديگر چنين رخ داد، شب پنج شنبه آمدم حجره، بدون غذا و بي پول شدم، به قدر هفت هشت سير لقمه نان خشكه در كنار طاقچه جمع شده بود. گفتم: البته تا خدا چشمش با اينهاست، كاري نخواهد كرد؛ چون اينها نگهبان حيات من هستند و اينها را بايد هرچه زودتر معدوم كرد، چند لقمه در آن شب سدّ رمق نمودم، صبح كه لباس هاي نا شور را بردم به دريا كه بشويم، نان خشكه ها را نيز جمع كردم و با خود بردم و به يكي از سقا ها دادم كه به الاغ خود بدهد، چون مأكول آدميزاد نبود.

لباس ها را شستم و آمدم به حجره، به خدا عرض كردم: در حجره نان خشكه نيست كه

كما في السابق (مثل گذشته) آسوده باشي، حالا يا موت است يا نان دادن. چون با لسان انبياي خود فرموده: روزي بنده با حيات او همدوش و در عرض هم حركت كنند، هيچ كدام بر ديگري سبقت نگيرد و از يكديگر عقب نيفتد.

آن روز خبري از طرف خدا نشد، شب هم به شرح ايضاً. صبح چايي گذاشتم، ديدم قوّه جاذبه از كار افتاده و ابداً ميل به چايي ندارد و دلم از خوردن آشوب مي كند و جيگاره ايضاً كشش ندارد و اين دو چيز كأنّه دواي مقيي شده، هر دو را ترك كردم. هوا گرم بود، گاهي كه آب مي خوردم تا زير ناف سردي آب را احساس مي كردم و در آن وقت علفي و پوست خربزه و هندوانه پيدا نمي شد كه سدّ رمق نمايم.

مع ذلك قوّه و رمقم كماكان موجود بود، سستي و كاستي نگرفته بودم، بلكه علاوه بر اينكه قلبم خيلي روشن بود، جمادات و در و ديوار كأنّه مي خواستند با من حرف بزنند، با آنها محرم و آشنا شده بودم و در اخفاي امر خود نزد رفقاي منزل، جدّيت داشتم و حتي در وقت ناهار و شام به منزل نمي آمدم كه اگر بپرسند كجا نان خورده اي؟! بگويم كجا يك وعده بودم و پلو خوبي خوردم و همين گفت و شنيده ها هم واقع شد.

روز سوم كه غير از آب غذايي به من نرسيده بود، خيال آمد كه چون باب استقراض باز است و اگر به همين حال بماني و بميري يا مريض گردي، معصيت كار خواهي بود و الآن بر من واجب است جهت رفع ضرر محتمل، از اين رفقا يك قران نيم قراني قرض

بخواهم. فكر اين شدم كه اين وجوب را ساقط كنم بدون اينكه پولي به من برسد، به يك دو نفر به طور بي اعتنايي و استغنا گفتم: فلاني! يك دو قران نداري بدهي كه ما يك تاس كبابي بسازيم؟ آنها هم گفتند: نه! و من به زودي از نزد آنها رفتم كه تكليف تازه اي رخ ندهد و اولي هم كه وجوب مطالبه بود، ساقط گرديد و از طرف اين خيال هم بي خيال خود شدم، گفتم: خدايا! حالا چه مي گويي؟! من نان دادن را منحصر به تو كرده ام و حاضرم براي هر پيش آمد. تو فكر خود را داشته باش.

ظهر روز چهارم ديديم از خودمان لجباز تر هم هست، دو تومان به توسط كسي فرستاد و شكم را از عزا بيرون نموديم و هيچ مرض هم الحمد للَّه به ما نخورد.

قرض داشتن و مشقّت آقا نجفي

هنگامي كه براي اداي دين چون موجباتش فراهم نمي شود، سخت نگران و ناراحت مي گردد، ناچار متوسّل شده و از راه توسل به خدا و اولياي حق موفق مي شود. اينك چگونگي توسّل و عزم فطري و نهايت اخلاص و مراتب ايمان و يقين اورا همان گونه كه خود در شرح احوالش نگاشته و بسيار شيرين و خواندني است، در اينجا مي آوريم:

زماني قرض من كه متدرجاً دو قران و چهار قران گرفته بودم از رفقا، در بين دو سال متجاوز از بيست و هفت تومان رسيده بود و من آنچه فكر كردم، ديدم به هيچ وسيله ممكن نمي شود اين قرض را بدهم و از داينين (طلبكاران) - ولو مطالبه نداشتند، بلكه اظهار مي كردند: اگر پول مي خواهي موجود است. لكن مع ذلك - چون طول كشيده بود، خجالت مي كشيدم از آنها.

آنچه خودم را به كارهاي ديگر مشغول، بلكه خود را به بيماري مي زدم و به خود مي گفتم: اين همه مسلمين مال يكديگر را صدها و هزارها عمداً خورده اند و رفته اند، من هم يكي از آنها.

مع ذلك از خيال اين قرض سنگين بيرون نمي شدم و هميشه محزون و غمناك كه اگر غفلتي مي شد و صحبتي و خنده اي واقع مي شد، همين كه به ياد مي آمد فوراً و قهراً منقبض و اندوه تمام سراسر وجودم را تكان مي داد.

يكي از رفقا پرسيد: در چه خيالي؟ و چون اهل حال بود، گفتم: خيال اين قرض آخر مرا تمام مي كند. گفت: اين قرض را كرده اي جهت امر غير مشروعي؟ گفتم: نه، گفت: پسر! ديوانه اي؟! تو قرض كن و به همين وتيره (روش) كه گذران كرده اي خرج كن و بمير، فرداي روز قيامت به گردن من، حضرت حجّت عليه السلام كه آمد، اين طور قرض ها را مي دهد. گفتم: مرا چند دقيقه خوشحال كردي، لكن ماليخوليا مرا گرفته، از خيالات آسوده نيستم. و حقيقت راست است كه «لا همّ كهمّ الدين ولا وجع كوجع العين؛ هيچ غصّه اي مانند غصّه قرض داري نيست، و هيچ دردي مانند درد چشم نمي باشد».

از اين رو، رو آوردم به ختومات مسموعه و مدوّنه و توسّلات به ائمه و پيغمبر كه يك سفر در غير فصل زيارت پياده بودم به راه كربلا و در حرم عرض شكايت نموده، بعد از دو روز مراجعت نمودم و يك ختم چهارده هزار صلوات به اسم چهارده معصوم عليهم السلام در يك شب جمعه بعد از غسل و نماز مغرب و عشا رو به قبله دو زانو نشستم تا نيم ساعت به اذان صبح مانده

سيزده هزار صلوات را تمام و مال حضرت حجّت عليه السلام را به اسم گرو نگاه داشتم.

تسبيح را به سر ميخي بايد آويخت تا حاجت برآيد و در جمعه آتيه بعد از روا شدن حاجت خوانده شود، و من ديدم تا شب جمعه آينده خبري نشد. وضو گرفتم، بعد از نماز مغرب و عشا تسبيح را برداشتم كه من هزار صلوات حضرت حجّت عليه السلام را گرو نگاه نمي دارم و مي خوانم، مي خواهند قضاي حاجت بكنند يا نكنند، خود مي دانند. و من اين صلوات ها را بخشيدم به آنها، مزد خواستن يعني چه؟! يعني لُبّ مطلب باز اين بود كه به اين گذشت و مشتي گري كردن من، آنها بلكه سرِ غيرت بيايند و زودتر انجام مقصود دهند.

باز هم خبري نشد، رفتم بيرون، صورت قبر پيغمبرصلي الله عليه وآله را ساختم و با اشاره به آن صورت قبر هزار مرتبه گفتم: «صلّي اللَّه عليك يا رسول اللَّه!» و بعد از آن حاجت خواستم، باز نشد. بالجمله، آنچه از كتب ادعيه و مندرجات بياض كهنه ها و خواصّ سور و آيات قرآني و مسموعات از ختومات براي اداي دين و سعه رزق و مطلق حاجت ديده و شنيده، معمول گرديد.

اثر حاجت كه ظاهر نمي شد، بر حزن و اندوه و خيالات من افزوده مي شد و خيالات مشوّش تر بود و نزديك بود ديوانه شوم. عصر جمعه از روضه برخاسته رو به صحن مي رفتم و در فكر اين ختومات بودم كه اثري ظاهر نشد تا به در مسجد هندي رسيدم، به خاطرم خطور نمود كه به هر امام و پيغمبر و ولي متوسل شده جز به در خانه خود خدا، بدون واسطه

با اينكه چيزدار و كهنه كار تر از همه است، توسل نجسته ام. باز به قول خودمان، هر چه هست مي گويند: دود از كنده مي آيد، بايد رفت به مسجد.

رفتم و مسجد هم خلوت و هم گرم، در پناه يكي از ستون هاي عقب مسجد، قبارا كنده، از گرمي زير سقف دو ركعت نماز حاجت و يك سوره يس خواندم و شروع به ختم «أَمَّنْ يُجِيبُ المُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ … » (3) نمودم، چون تنها بودم به هزار و دويست قناعت كردم و تا نزديك غروب تمام نمودم.

بعد از آن به خدا عرض كردم: اگر تو لَجَت گرفته كه به درِ خانه ديگران رفته ام واللَّه باللَّه تاللَّه! از اين رو بوده كه آنان مقرّبين درگاه تو و وسيله شفا و وسايط فيض تو بودند نه آنكه بدون اذن شما، آنها كاري مي توانند بكنند كه بر تو ناگوار آيد. بر فرض كه آن طور بوده، حالا چه مي گويي؟! نمي تواني بگويي از در و ديوار مسجد خواستي، فقط از تو خواستم و از قولت كه فرموده اي: «أُدْعُونِي أَسْتَجِبْ لَكُمْ» (4) هم نمي تواني برگردي و اگر بگويي به حدّ اضطرار نرسيده، معني اضطرار كدام است؟ ديوانه شدن و يا از غصّه مردن است كه آن وقت مضطرّي نيست، مضطرّ كسي است كه دستش از زمين و آسمان كوتاه باشد، مثل من. غرض! بهانه برايت نمانده، بعد از اين من وردي و دعايي هم نخواهم كرد، خودت مي داني.

از مسجد بيرون رفتم، داخل صحن شدم، سلامي به حضرت نمودم، عبا بر سر كشيده اي به من رسيد، هيجده قران به من داد و گفت: آخوند جهت شما داده و گذشت. من زود سر به آسمان

نموده، گفتم: خدا! اگرچه شكمم نيز گرسنه بود، اين موقع رسيد، لكن حاجتي كه از تو خواستم اشتباه نشود، اداي دين بود نه شكم سيري، و آن بيست و هفت تومان پول است يك جا نه تدريجاً، كه به درد قرضم بخورد و اگر خورده، صد تومان هم بدهي، حساب نخواهد شد و سر من بعد از اين شيره ماليده نمي شود، كارد به استخوان رسيده.

اين تَشَرها را زدم، اما خيلي اميدوار شدم، از همين رسيدن هيجده قران كه مخارج فعليه راه افتاد كه خدا به سر رحمت آمده، قضاي حاجت خواهد نمود. حالا چند روزي هم دير و زودي بشود، نبايد زور آورد، از آسمان كه مسكوك نمي ريزد، لابد به كلاه كلاه نمودن، قرض ما را خواهد داد، حالا چند روزي بايد صبر نمود تا ببينم در اين وادي غير ذي زرع چه دوزي و كلكي مي سازد.

گوشتي گرفتم، آمدم به حجره آن شب را با اطمينان قلب و شكم سير گذراندم. هميشه از بي پولي يك دو توماني مي رسيد، سه چهار قران مي دادم قند و چايي و يك دو قران مي دادم و تُتن اصبح جيگاره كه تهيه دود و چايي را هميشه داشتم و به امر خوراكي اهمّيتي نمي دادم و از اين جهت وقتي كه بي پول و گرسنه مي ماندم، رويي نداشتم كه از خدا و علي، نان و پول بخواهم و اگر وقتي هم در حرم بالاي سر، كه جاي دعا كردن در ضمن طلب مغفرت و توفيق علم و عمل، غفلةً طلب توسعه روزي مي كردم، فوراً به دلم مي افتاد كأنّه علي مي گفت: گرسنه باش تا چشمت كور شود، اگر چايي و جيگاره نكشي شِكَمَت از

نان گندم هميشه سير است و من از نان جو هم سير نبودم، مع ذلك دور من را گرفته ايد و اقتداي به من ادعا داريد و هيچ چيز تان شبيه به من نيست. آن وقت خجالت زده سر به زير از حرم بيرون مي شدم و لكن در حرم سيدالشهداءعليه السلام كه دعا مي كردم اين طور نبود، هرچه دلمان مي خواست به زبان مي خواستيم و خجالت هم نمي كشيديم و ترسي هم نداشتيم، چون حسين باب رحمة اللَّه الواسعة بود.

غذاي ما نوعاً در تابستان و پاييز وقتي كه نداشتم معلوم بود و وقتي كه بود فقط نان دوغ بود و گاهي خرما و رطب هم جزئش بود و هفته اي دو مرتبه و يا يك مرتبه آبگوشت بود و در زمستان ناهار يك دو لقمه نان و گاهي پنير هم جزو مي شد و شب طبيخ و يا آبگوشت بود، مخارج طبيخ، برنج چهار پول و دو پول زغال و شش پول روغن و سه پول خرما، جمعاً پانزده پول، غالباً جهت طبيخ خورش مي ساختم و خرما نمي گرفتم و خورش، ده پول گوشت و دو پول زغال و دو پول زردك كه با كارد ميتراشيدم و استخوان او را دور مي انداختم و آن زردك تراشيده را با پنج پول سكنجبين كه يك استكان ميدش مي ريختم روي گوشت با دو استكان آب او مي خشكيد او را در كاسه چيني خالي جا مي دادم او را خورش سه شب طبيخ مي كردم كه جمعاً دوازده پول خرج طبيخ و دو شبي شش پول خرج خورش آن بود و خرج ناهار هم شش پول بيش نبود.

اين بيست و چهار پول و مخارج چاپي و جيگاره و

نفت، روزي بيش از شانزده پول نمي شد. تماماً روزي يك قران كه خرج مي كرديم سلطان وقت خود بوديم. سرافراز و گردن دراز و معتني به احدي در دنيا نبوديم، الّا بكار ساز و اين نه از آن تكبر مذموم است و در سال مخارج سلطنتي ما سي و شش تومان بود بدون پول لباس و ابريق و شربه آبخوري و حصير حجره و سرداب و كوره غذا پزي و كاسه سفالي و شيشه فانوس و استكان كه گاهي شكسته مي شد. و حمام و سر تراشي.

سه تومان لباس كه مي گرفتم شش سال با او به سر مي بردم كه پيراهن در آن اواخر عمرش فقط همان جلو ناخن مي ماند چيز ديگر نداشت. وهمچنين زيرجامه كه ساتر عورت بود و قبا و عبا را ستارالعيوب اسم گذارده بوديم كه در هر سالي پنج قران لباس لازم بود و پنج قران هم اشياي ديگر كه اسم برده شد و سر تراشي دو هفته يك مرتبه و مرتبه اي ده پول، ماهي نيم قران سالي شش قران و در شش ماه تابستان نمي رفتيم به حمام؛ حوض مدرسه حمام ما بود، يا شط كوفه و شش ماه ديگر هفته اي ده پول حمام ماهي يك قران دو سال شش قران، جمعاً دوازده قران و جمعاً مخارج در سال، سي و هشت تومان و دو قران بود.

پولي كه به ما مي رسيد در سال از ممقاني هيجده تومان و از آقاي آخوند سه تومان، والسلام نامه تمام. بقيه آن به قرض و گرسنگي مي گذشت و يا از غيب بدون اطلاع ما مي رسيد، چون چند دفعه به حساب ماهيانه خود رسيدگي نمودم وجوهي كه رسيده بود

به مفت يا به قرض، محدود و معلوم بود، مخارجي كه شده بود بيش از دخل بود، بسيار مورد تعجب شد. بعد از آن عهد نموديم كه به حساب رسيدگي نكنيم كه سرّ خدا فاش گردد كه شخص كريم مهربان عطاي او مبتني بر ستر و اخفاست، و بنده بايد با وجدان و حقوق شناس باشد و ما سربسته و اجمالاً ممنون و اظهار امتنان داشتيم كه گله و اظهار حاجتمندي نزد احدي نمي كرديم و اگر كسي هم مي نمود، من به درجه اي او را كافر مي دانستم.

و از ختم «أَمَّنْ يُجِيبُ … » من يك هفته گذشت كه از خراسان كاغذي رسيد كه صد تومان پول جهت آخوند حواله شد و بيست و هفت تومان از آن را به آخوند نوشتيم كه به شما بدهد و شما از آخوند مطالبه كنيد. خوشحال شدم كه خدا كار كن و حرف شنو تر از پيغمبر و ائمه عليهم السلام است و سريع الاجابه تر.

حركت كردم رو به منزل آخوند و در بين راه فكر كردم اين كاغذ يك ماه قبل نوشته شده پس زمينه كار را ختومات سابق تأثير نموده و كاش معلوم مي شد كه به درد بعد از اين هم مي خورد. رسيدم به آخوند، عرض كردم: چنين كاغذي به من نوشته اند. فرمودند: به من هم نوشته اند، و لكن آن تاجر در نجف نيست، تا هفته ديگر صبر كنيد وقتي كه آمد به نوشته عمل خواهد شد.

از اوج خوشحالي كه داشتم پايين آمدم، يك دفعه اوقاتم تلخ شد، شايد از آن خيالي كه بين راه كردم خدا سر لج افتاد و انگشتي به مطلب رسانيد كه به عهده تعويق افتاد و

بالاخره معلوم نيست كه اصلاً بدهند. دلم مي لرزيد، اي كاش اين كاغذ نرسيده بود كه باز آسوده بودم! اي خدا! آن خيالي بود شيطاني و يا به عنوان شوخي از دل ما گذشت تو خود مي داني كه من موحدم، «واللَّه باللَّه أنت الأوّل والآخر والظاهر والباطن وبيدك ملكوت كلّ شي ء» و به مضمون اسامي جماليه و جلاليه تو اذعان دارم «وَلا يَشْفَعُونَ إِلّا لِمَنْ أَذِنَ لَهُ الرَّحْمنُ وَقالَ صَواباً» من نه علي اللهي ام و نه حسين اللهي، توبه! توبه! شوخي هم بعد از اين نكنم، چشم، در دهان را ببندم دروازه خيال را چه كنم. هفته ديگر پول رسيد و قرض ها ادا شد.

ز دست ديده و دل هر دو فرياد

كه هر چه ديده بيند دل كند ياد

بسازم خنجري نوكش ز پولاد

زنم بر ديده تا دل گردد آزاد

تأهّل اختيار كردن آقا نجفي

با اينكه در نهايت سختي و صعوبت معاش بوده، مع الوصف مسأله تأهّل برايش پيش مي آيد و در شب هيجدهم ماه مبارك رمضان 1325 ه.ق مقارن با پيدايش نهضت مشروطيت ايران با يك خانواده ايراني مقيم كربلا ازدواج مي نمايد. خود مي نويسد: در زمان جنگ جهاني اول دو دختر داشتم به نام هاي خديجه و عطيه و يك پسر دوساله كه در نجف فوت مي نمايد، و بعد از فوت پسر دوساله، عيالم دو قلو زاييد هردو دختر و آن دو دختر هم در نجف مريض شده و فوت مي كنند.

درباره اين گونه عيال داري توأم با مشقّت، آن هم با پيش آمد جنگ و روزگار تحصيل، خود مي نويسد: عيال خانه گفت: با اين پيش آمد روزگار و بي فكري تو رشته معاش به كلّي گسيخته است، فتوحات آلمان ولو از جهتي مايه

خوشي شما و كليه مسلمانان است،اما آب و نان و قند و چايي زن و بچه نمي شود، خصوص مسأله آب، در اين هواي گرم تابستان كه آب نجف به واسطه عجّه هاي (گرد وخاك) شديد و بادهاي زرد و سرخ تند تابستان، جوي آب از نجف بالكلّيه مقطوع و از كوفه سقا ها مي آوردند، باري كه ده من آب بيش نبود و مصرف يك شبانه روز بود، و همچنين ساير لوازمات زندگي خصوص براي ما ناياب و تحصيل آن در غايت سختي بود از قبيل زغال و نفت و غيره.

ديدم وقتي است كه بدون تدبيرات كامله و قناعت مندوبه معاش ممكن نيست و زمان لا تفعل در استخاره امر تزويج خوب اوج گرفته بايد دامن همت به كمر زد، امر معاش را «بأقلّ ما يقنع» مرتّب داشت كه معاد انسان بدون اين نيز خطرناك است و سكون نفس به واسطه وساوس شيطاني نيز بدون اين حاصل نگردد.

عيال، در آن وقت مكينه خياطي داشت و عرقچين گاهي مي ساخت و به توسط بعضي از پير زن ها ميفروخت كه هر عرق چيني نيم قران خرج داشت و يك قران و نيم فروش مي شد، روزي سه چهار تا بيش نمي ساخت، گفتم: تو هرچه شلال نمايي من مكينه مي كنم و خمس مداخلش را به من واگذار كن. گفت: بسيار خوب است لكن براي ملّا مناسب نيست كاسبي نمودن. گفتم: غلط مكن. اصحاب پيغمبر و امام ها همه كاسب بودند، نهايت دو سه ساعت در نصفه هاي شب اين كار را مي كنم كه كسي ملتفت نشود چون در اين جزء زمان، مزدوري نمودن اهل علم ناپسنديده شده است و لكن اعمال نا پسنديده، پسنديده

معمول شده …

بالجمله، سحرها مشغول كار مكينه، روزي چهار پنج قران از مكينه و صلوات (نمازها) استيجاري تحصيل مي شد و چايي را با خرما خستاوي دشلمه مي خورديم و جيگاره را ترك كرديم و در عوض سبيل مي كشيديم. از آنجا كه تتن هايي كه قبلاً مي ريختند و الحال يك قران مي داديم و قريب نيم من ميان دامن خاچيه مي كرديم تا به منزل گاهي تكان مي داديم، درشت او به قدر يك دو سير مي ماند و او را با سبيل مي كشيديم.

و كبريت خريدن را نيز ترك كرديم و در عوض چخماق برداشتيم و برق او را با كهنه پنبه ها آلوده به شوره مي گرفتم و به توسط كبريت مصنوعي آتش روشن مي كرديم. يعني گوگرد از بازار ميخريديم در ميان كاسه مسي روي آتش آب مي كرديم، تراشه هاي دسته كرده را، سرهاي آن را به گوگرد ميماليديم به يك برق آتش كه مي زديم روشن مي شد.

و نفت عراق و غيره منحصر بود به نفت عبادان (آبادان) ايران، تين هايي كه قبلاً هشت نه قران بود رسيد به دو ليره (معادل يكصد ريال) و چراغ روشنايي ما از آن لامپ ها بود كه نفت دان او به قدر سيب و اناري بود سرخ و حبابي داشت به قدر گردويي و فتيله او قيطان باريكي بود كه قبلاً جهت زينت حجله هاي عروسان بود نه روشنايي و ما آن را چراغ شب خود قرار داديم كه در وقت مطالعه روي همان صفحه مطالعه مي گذاشتيم و مطالعه مي كرديم و در وقت مكينه نزديك سوزن مكينه گذاشته مي شد و در شبي دو سه مثقال نفت بيش مصرف نمي شد.

آخرين سال هاي توقف در نجف و مراجعت به ايران

آقا نجفي در آخرين دوران توقف در نجف از

درگذشت پدر خود در قوچان مطلع مي شود، در همين احوال نامه اي از قوچان به نجف مي رسد و از ايشان تقاضا مي شود به مناسبت فوت پدر به ايران مراجعت كند.

خود در كتاب شرح احوالش مي نويسد: … يك دو ماهي گذشت كه خبر آمد پدرم از دنيا درگذشته و مقارن اين نوشتند پول به توسط آقاميرزا مهدي پسر مرحوم آخوند (خراساني) فرستاده شد كه حركت كنيد. سه روز مجلس ترحيم و فاتحه گرفتيم براي مرحوم پدرم كه قريب بيست و پنج سال بود كه يكديگر را نديده، بيست سال و پانزده روز تمام در نجف بوديم و پنج سال ديگر در اصفهان و مشهد كه يكديگر را نديده بوديم …

در غرّه شعبان سال 1338 ه.ق به قصد ايران و زيارت ارض اقدس از نجف خارج شده، پس از توقف كوتاهي در كربلا و كاظمين، روز سوم ماه رمضان سال 1338 ه.ق به همراهي همسر و دو دختر و مادر همسرش در يك كجاوه يك جفت پالي كه از قصر شيرين تا تهران به مبلغ يكصد و پنج تومان كرايه كرده اند با اثاث سفر، عراق را ترك گفته و وارد ايران مي شود. همين سفر به ارض اقدس و زيارت مشهد باعث شد كه به قوچان عزيمت نمايد و بنا به تقاضاي مردم قوچان در آن شهر رحل اقامت افكند.

اقامت در قوچان

آقا نجفي متجاوز از بيست و پنج سال ديگر از عمر خود را در قوچان به ارشاد خلق و رتق و فتق امور ديني مردم و اداره حوزه علوم ديني قوچان گذرانيد، آن مرحوم در دوران حيات خود عالمي ربّاني و وارسته و با فضيلت بود، آزادگي، زهد و

تقوا و بي اعتنايي او به ظواهر زندگي زبانزد خاص و عام و در مواقع سختي پناهگاه طبقه محروم و مستمند بوده است.

آقا نجفي در دو نوبت كه شهر قوچان مورد حمله ياغيان قرار گرفته، براي امنيت و حفظ جان مردم قوچان شخصاً وارد اقدام مي شود. نوبت اول در سال 1304 ه.ش «لهاك خان سالار» كه از اطراف بجنورد به قوچان حمله نموده و وارد شهر شده بود خوانين قوچان تصميم گرفتند كه دور شهر را محاصره كنند و شبانه وارد شهر شده و او را دستگير نمايند. اين خبر كه به مرحوم آقا نجفي رسيد پيغام فرستاد كه در شهر اين كار را نكنيد؛ زيرا زن و بچه مردم قوچان در اين جنگ پايمال مي شوند.(5)

نوبت دوم در سال 1321 ه.ش موضوع غاليه فرج بيك بود كه قوچان از جانب بجنورد و شيروان و قاروج كه به تصرف فرج بيك درآمده بود مورد تهديد قرار گرفت و به همين علت شهر در ناامني خاصي قرار گرفته بود. چون خبر حمله سواران فرج بيك به شهر بين مردم شيوع پيدا كرده بود، مرحوم آقا نجفي به قصد ملاقات فرج بيك از شهر خارج مي شود كه مهاجمين را از حمله به شهر منصرف سازد و مانع ورود آنان به شهر گردد. همان طور هم شد و شهر قوچان از هجوم و حمله سواران فرج بيك در امان ماند.(6)

اعمال شجاعانه آن مرحوم كه نمودار احساس مسؤوليت و حمايت بي دريغ وي از توده مسلمين در مصايب و آلام بود، او را در رديف پيشوايان دلسوزي قرار مي داد كه همواره مردم قوچان او را ملجأ و پناه خود قرار داده بودند. در

حقيقت مرحوم آقا نجفي، عالمي جليل و ناصحي مشفق، مددكاري بي دريغ و وكيلي امين و مرجعي مهربان و دلسوز و متواضع بود كه همگان از مردم قوچان از خُرد و كلان او را چون پدري مهربان از جان و دل دوست مي داشتند. بسيار متواضع و فروتن و در عين حال شجاع و صريح و با هيبت بود.

در جريان قحطي جنگ جهاني دوم همواره به فكر بينوايان و خانواده هاي تهيدست بود و با دقّت و محبت خاصّ به وضع زندگي آنان رسيدگي مي كرد و در حدّ كمال انساني از بينوا و بي كس و بيوه زنان سركشي مي فرمود. مواقع بيكاري در باغچه مقابل منزل خود با دست خود كار مي كرد و در نزد مردم قوچان احترام بي سابقه اي داشت.

اين عالم بزرگوار در شب جمعه بيست و ششم ربيع الثاني سال 1363 ه.ق مطابق با نهم ارديبهشت سال 1322 ه.ش در سنّ 68 سالگي در قوچان وفات يافت. در روز فوت او، سراسر قوچان از فقدان آن مرحوم يك باره در ماتم فرو رفت و در تشييع جنازه اش، زن و مرد و حتي كودكان اين شهر در ضجّه و ناله بودند و او را در يكي از اتاق هاي منزل خودش دفن كردند. مزار او امروز مورد توجّه و اعتقاد اهالي قوچان و زيارتگاه ارادتمندان او مي باشد.

فرجام

بالاخره فرجام و حاصل زندگي نامه مردي كه در طول حيات خود با شگفتي خاصّي زندگي كرده و در راه تحصيل علم، همه گونه آلام و دشواري ها را متحمّل شده و تمامي حوادث و مصايب را به سابقه ايمان و نيروي يقين به جان خريده است تا به مقام والاي علم و فضيلت برسد، خود

آيينه روشني است كه مي توان زندگي چنين مرداني را با مراحل زندگي امروز خود مقايسه كرد و از رهروان طريق حق، راه و رسم زندگي آموخت.

آثار و تأليفات آقا نجفي

از آثار و تأليفات آن مرحوم عبارتند از:

1 - «سياحت شرق» كه به خط آن مرحوم نگاشته شده كه درباره سوانح عمر و سرگذشت زندگي آن مرحوم از ابتداي كودكي و گزارش تحصيلات او در شهرهاي قوچان و مشهد و اصفهان مي باشد و چگونگي ورود او به نجف اشرف و تحصيلات نهايي خود را در نجف تااينكه به مقام اجتهاد نايل گرديد و در ضمن ماجراي زندگي و مشقّات دوران تحصيل، مباحث و معارف اسلامي را به استناد آيات قرآن و اخبار وارده با قلمي ساده كه به مناسبت رويدادهاي زندگي اش نيز مي باشد، خواننده را به نكات علمي و دستورهاي اجتماعي اسلام بيشتر آشنا مي سازد و چون در اوايل مشروطيت ايران بوده، حوادث تاريخي و عكس العمل نهضت مشروطه ايران را در عراق و به خصوص در نجف اشرف شرح داده است. اين كتاب همان طور كه قبلاً اشاره شد آن چنان شيرين و با نثر طبيعي و بدون تصنّع تحرير يافته كه عالم و عامي را براي خواندن آن سخت مجذوب مي سازد.

2 - شرح ترجمه رساله تفاحيه ارسطو به وسيله «بابا افضل كاشاني»؛ تاريخ كتابت سال 1354 ه.ق (1314 ه.ش).

3 - رساله عذر بدتر از گناه؛ ممزوجي از نثر عربي و فارسي.

4 - شرح كفاية الأصول؛ خطّي در كتابخانه آيت اللَّه مرعشي نجفي، قم.

5 - شرح دعاي صباح؛ به خط آن مرحوم كه در سال 1327 ه.ق در نجف اشرف تحرير يافته است.

6 - سياحت غرب، در كيفيت عالم برزخ؛ اين

رساله خطي كه نمايش دهنده سير ارواح برزخي است، مرحوم آقا نجفي فوت مثالي خود را تمثيل قرار داده، به استناد آيات و روايات مراحل سفر برزخ را با استعارات و تمثيلات مخصوص درآميخته از نظر مفهوم عبادت و فضيلت اخلاق و صفاي دل و پاكي روح عشق به اولياي حق رفيقي خوشرو و خوش خويي را به نام «هادي» و به جاي گناه و عصيان و ظلم و ستم كه در دنيا مرتكب گرديده است، زشت صورتي به نام «سياه» را مجسم مي سازد كه قدم به قدم او را در عالم برزخ همراه است، بسيار شيرين و جذاب نگاشته است.

بسم اللَّه الرّحمن الرّحيم

الحمدللَّه ربّ العالمين مالك يوم الدنيا والدين

نمايه اي از عالم برزخ

درود بي پايان بر پيغمبر اسلام و اولاد او باد كه پزشكان تن و روان مردمانند، و از سخنان ايشان است: (7) … امّا بعد، اين بنده خدا مي گويد: پيش از اين، يعني در سال 1307 ه.ش، سرگذشت خود را از آغاز آموزگاري تا به انجام نوشتم، و نام آن نامه را «سياحت شرق» نهادم. در اين هنگام كه سال 1312 ه.ش است، سرگذشت برزخي(8) خود را مي نويسم و نام اين نامه را «سياحت غرب» مي نهم تا يادگاري از من و پندي براي ملّت اسلام باشد.

روشن است كه بدن خاكي و مادّي جهان طبيعت، حجابي است ضخيم، و پرده اي است سخت بر روي ديده انسان از جهان ديگر، و انسان به وسيله مردن و بيرون شدن از اين جهان مادّي و برطرف شدن اين پرده، مي بيند و مي رسد به چيزهايي كه پيش از اين نمي ديد و نمي رسيد.(9) «لَقَدْ كُنْتَ فِي غَفْلَةٍ مِنْ هذا فَكَشَفْنا عَنْكَ غِطآئَكَ

فَبَصَرُكَ اليَوْمَ حَدِيدٌ.» (10)؛ به راستي كه تو از اين امر غافل بودي، تا اينكه ما پرده را از جلو چشم تو كنار زديم، لذا امروز چشمت تيز مي بيند.

لحظه مرگ(11)

*… و من مُردم.

پس ديدم ايستاده ام و بيماريِ جسمي كه داشتم، ندارم و تندرستم، و خويشان من در اطراف جنازه براي من گريه مي كنند، و من از گريه آنها اندوهگينم و به آنها مي گويم: «من نمرده ام، بلكه بيماري ام رفع شده است».

هيچ كس به حرف من گوش نمي كند. گويا مرا نمي بينند و صداي مرا هم نمي شنوند. دانستم كه آنها از من دورند و من با ديد آشنايي و دوستي به آن جنازه مي نگرم، بخصوص بشره (پوست بدن) چپ آن را كه برهنه بود و چشم هاي خود را به آنجا دوخته بودم.

بعد از غسل و ديگر كارها جنازه را به طرف قبرستان بردند، من هم جزو مشيّعين (تشييع كنندگان) رفتم. در ميان آنها بعضي از جانوران وحشي و درندگان از هر قبيل مي ديدم و از آنها وحشت داشتم، ولي ديگران وحشت نداشتند و آنها نيز نسبت به آنان اذيّتي نداشتند، گويا اهلي و با آنها مأنوس بودند.

جنازه را به قبر سرازير نمودند، من در قبر ايستاده بودم و تماشا مي كردم و در آن حال مرا ترس و وحشت گرفته بود، به ويژه هنگامي كه ديدم در قبر جانوراني پيدا شدند و به جنازه حمله ور گرديدند، ولي مردي كه جنازه را در قبر خوابانيد متعرّض جانوران نشد، گويا آنها را نمي ديد و از گور بيرون شد. من از جهت علاقه مندي به جنازه، براي بيرون كردن جانوران داخل گور شدم، ولي آنها زياد بودند و بر من غلبه داشتند.

ديگر آنكه مرا چنان ترس فرا گرفته بود كه تمام اعضاي بدنم مي لرزيد. از مردم دادرسي خواستم، ولي كسي به دادم نرسيد و همه مشغول كار خود بودند، گويا هنگامه (سر و صداي جانوران) ميان گور را نمي ديدند.

ناگهان اشخاص ديگري در گور پيدا شدند كه با كمك آنها جانوران فرار نمودند، خواستم از آنها بپرسم كه چه كساني هستند؟ گفتند: «إِنَّ الحَسَناتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئآتِ» (12)؛ همانا كارهاي نيك، كارهاي زشت را از بين مي برند. سپس ناپديد شدند.

پس از فراغت از اين هنگامه، ملتفت شدم كه مردم سر گور را پوشانيده و مرا در ميان گور تنگ و تاريك ترك كرده اند و مي بينم آنها را كه رو به خانه هايشان مي روند و حتّي خويشان و دوستان و زن و بچّه خودم كه شب و روز درصدد آسايش آنها بودم. از بي وفايي آنان بسي اندوهناك شدم و از خوف و وحشت گور و تنهايي نزديك بود دلم بتركد.

پرسش و پاسخ قبر

با حال غربت و وحشتِ فوق العاده و يأس از غير خدا بالا سر جنازه نشستم. كم كم ديدم قبر مي لرزد و از ديوارها و سقف لَحَد(13) خاك مي ريزد، بخصوص از پايين پاي قبر كه بسيار تلاطم داشت، كأنّه جانوري مي خواهد آنجا را بشكافد و داخل قبر شود. بالاخره آنجا شكافته شد، ديدم دونفر با صورت هاي مُوحِش (وحشتناك) و هيكل مَهيب (ترسناك) مثل ديو هاي قوي هيكل داخل قبر شدند كه از دهان و دو سوراخ بيني شان دود و شعله آتش بيرون مي آمد و گرز هاي آهنين كه با آتش سرخ شده بود و برق هاي آتش از آنها مي جست در دست داشتند. با صداي رعدآسا كه گويي زمين و آسمان را

به لرزه درآورده از جنازه پرسيدند: «من ربّك؟؛ پروردگارت كيست؟». من از ترس و وحشت نه دل داشتم و نه زبان. در اين فكر بودم كه جنازه بي روح چگونه جواب اينها را خواهد داد، و يقيناً با آن گرز ها به آن خواهند زد و قبر را پر از آتش خواهند نمود و با آن وحشتِ ما لا كلام (سخت و بي گفت و گو) اين آتش سوزان هم سربار خواهد شد، پس بهتر است كه جواب بگويم.

توجّه نمودم به سوي حقّ و چاره سازِ بيچارگان و كار سازِ درماندگان، و در دل متوسّل شدم به عليّ بن ابي طالب عليهما السلام؛ چون او را به خوبي مي شناختم و دادرس درماندگان مي دانستم و دوستش مي داشتم، و قدرت و توانايي او را در همه عوالم و منازل نافذ مي دانستم و اين يكي از نعمت ها و چاره سازي هاي خداوند بود كه در چنين زمان وحشتناك و خطرناكي كه آدمي هوش خود را از دست مي دهد «وَتَرَي النّاسَ سُكاري وَما هُمْ بِسُكاري (14)؛ و مردم را [در روز قيامت]مست مي بيني، در حالي كه مست نيستند. آن وسيله بزرگ (امير المؤمنين عليه السلام) را به ياد آدمي مي آورد.

به مجرّد خطور و الهام اين فكر، قلبم قوّت گرفت و زبانم باز شد. چون سكوت و بي جوابي من به طول انجاميده بود، آن دو سؤال كننده با غيظ و شدّت كه زبان انسان بند مي آيد دوباره سؤال نمودند: «خداوند و معبود تو كيست؟» به صورت و هيبتي كه صد درجه از اوّلي سخت تر و شديدتر بود و از شدّت غيظ صورتشان سياه و از چشمانشان برق آتش شعله مي زد، گرز ها

را بالا بردند و مهيّاي زدن شدند. مثل اول نترسيدم، با صداي ضعيف گفتم: معبود من خداي يگانه بي همتا است. «هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلّا هُوَ عالِمُ الغَيْبِ وَالشَّهادَةِ، هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيُم، هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلّا هُوَ المَلِكُ القُدُّوسُ السَّلامُ المُؤْمِنُ المُهَيْمِنُ العَزِيزُ الجَبّارُ المُتَكَبِّرُ، سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا يُشْرِكُونَ» (15)؛ اوست خدايي كه غير از او معبودي نيست، داننده غيب و آشكار، اوست رحمت گر مهربان، خدايي كه جز او معبودي نيست، همان فرمانرواي پاك، سلامت [بخش، و] مؤمن [به حقيقت حقّه خود كه]نگهبان، عزيز، جبّار متكبّر [است]. پاك است خدا از آنچه [با او]شريك مي گردانند.

اين آيه شريفه را كه در دنيا در تعقيب نماز صبح به خواندن آن مداومت داشتم(16)، محض اظهار فضل براي آنها خواندم، كه خيال نكنند بني آدم فضلي و كمالي ندارند، چنان كه روز اوّل بر خلقت بني آدم اعتراض نمودند كه «غير از فساد و خونريزي چيزي در آنها نيست.(17)

بالجمله (خلاصه): پس از تلاوت آيه شريفه در جواب آنها، ديدم غضب آنها شكست و گرفتگي صورتشان فرونشست. حتّي يكي به ديگري گفت: معلوم است كه اين شخص از علماي اسلام است، لذا سزاوار است كه بعد از اين به طور نزاكت (با رعايت ادب) از او سؤال شود. ولي ديگري گفت: چون مناط (ملاك) رفتار ما با اين شخص، جواب سؤال آخري است و آن هنوز معلوم نيست، ما بايد به مأموريت خود عمل نموده و وظايف خود را انجام دهيم، و اين شخص هركه باشد عناوين و اعتبارات در نظر ما اعتباري ندارد.

سؤال نمودند: «من نبيّك؟؛ پيغمبر تو كيست؟» در اين هنگام كه تپش قلب من كمتر و

زبانم بازتر و صدايم كلفت تر گرديده بود، جواب دادم: «نبيّي رسول اللَّه إلي النّاس كآفّةً محمّد بن عبد اللَّه خاتم النبيّين وسيّد المرسلين؛ پيامبر من، فرستاده خدا به سوي همه مردم، حضرت محمّد بن عبداللَّه خاتم پيامبران و سرور فرستادگان خداست» در اين هنگام غيظ و غضب شان بالكلّيه رفت و صورتشان روشن گرديد و ترس و وحشت من نيز برطرف شد.

سپس سؤال نمودند از كتاب و قبله و امام و خليفه رسول اللَّه صلي الله عليه وآله. جواب دادم: «كتابي قرآن كريم، وقد نزّل من ربّ رحيم علي نبيّ حكيم، وقبلتي الكعبة والمسجد الحرام «وَحَيْثُ ما كُنْتُمْ فَوَلُّوا وُجُوهَكُمْ شَطْرَهُ» (18) المسجد الحرام ظاهراً وباطناً الحقّ المتعال. «وَجَّهْتُ وَجْهِي لِلَّذِي فَطَرَ السَّمواتِ وَالأَرْضَ حَنِيفاً، وَما أَنَا مِنَ المُشْرِكِينَ» (19) وأئمّتي خلفآء نبيّي اثني عشر إماماً، أوّلهم عليّ بن أبي طالب، وآخرهم حجّة ابن الحسن، صاحب العصر والزّمان، مفترضوا الطّاعة، ومعصومون من الخطأ والزّلل، شهدآء دار الفنآء وشفعآء دار البقآء؛ كتاب من قرآن كريم است كه به تدريج از سوي پروردگار مهربان بر پيامبر حكيم نازل شده. و قبله من، همان كعبه و مسجد الحرام است [كه خداوند در قرآن فرمود: «هر كجا بوديد، روي به سوي آن كنيد». قبله ظاهري ام مسجد الحرام و قبله باطني من، خود خداوند متعال است [كه حضرت ابراهيم عليه السلام فرمود:] «من استوار و مستقيم، روي و تمام وجود خود را به سوي كسي مي كنم كه آسمان ها و زمين را آفريد و هرگز از مشركان نيستم». و امامان من همان جانشينان دوازده گانه پيامبرم مي باشند، كه اوّلين آنان علي بن ابي طالب و آخرين آنان حجّة بن الحسن صاحب عصر و

زمان است كه فرمان برداري از آنان واجب است، و ايشان از هر گناه و لغزشي معصومند، و در دنيا گواه [بر اعمال ما]هستند، و در آخرت از ما شفاعت مي كنند».

سپس يك يك اسامي و نسب و حسب (شرف و بزرگواري) آن بزرگواران را براي آنها شرح دادم. گفتند: اين همه طول و تفصيل لازم نبود. جواب هر كلمه، يك كلمه است. گفتم: براي شما مفصّل تر از اين لازم است، زيرا شما از اوّل درباره ما بدگمان بوديد و بر خلقت ما اعتراض نموديد، با اينكه بر فعل حكيم (كار خداوند متعال) نمي بايست اعتراض نمود و من از روزي كه اعتراض شما را فهميدم، از شما دقّ دلي پيدا كردم؛ حتي آنكه متعهّد شدم كه اگر مجالي بيابم از شما سؤالاتي بنمايم و چون و چرايي دراندازم، ولي حيف كه با اين گرفتاري و مضيقه (تنگنا) مجالي برايم نمانده است.

با لب دمساز خود گر جُفتمي(20)

همچو ني من گفتني ها گفتمي سكوت نمودم و منتظر بودم كه چه سؤالي بعد از اين مي كنند. فقط پرسيدند: اين جواب ها را از كجا مي گويي؟ و از كه آموختي؟(21) من از اين سؤال به فكر فرو رفتم كه ادلّه و براهيني كه در دار غفلت و جهالت و خطا و سهو مرتّب نموده بوديم، از كجا كه در مادّه (اصل) و يا در صورت (نوع) و يا در شرايط انتاج (نتيجه گرفتن) آن سهو و خطايي روي نداده باشد؟ از كجا كه عقيم را مُنتِج(22) خيال نكرده باشيم و از كجا كه آنها به موازين منطقيه درست در بيابد و از كجا كه آن موازين، موازين واقعيه باشد؟ و خود ارسطو كه

مُقَنِّن (قانون گذار) آن موازين است، به خطا نرفته باشد؟ چه بسا كه در همان عالم ملتفت به بعضي از لغزش ها نشويم.

علاوه براين، بر فرض صحّت و درستي آن براهين، آنها فقط و فقط در آن عالم (دنيا) كه خانه كوري و ناداني است محلّ حاجت هستند. چون آنها حكم عصا را دارند و شخص كور تنها در مواضع تاريك و ظلمتكده ها محتاج به عصا مي باشد، و در اين عالم كه واقعيّات به بالاترين درجه روشني و چشم ها تيزتر هستند، جاي عصا نخواهد بود. پس اينها از من چه مي خواهند؟(23) خدايا! من تازه مولود اين جهانم و اصطلاح اهل آن را نياموخته ام؛ به حقّ علي بن ابي طالب عليهما السلام مددي كن!

من در اين فكر و مناجات بودم كه ناگهان نعره آنها همچون صاعقه اي آسماني بلند شد كه: بگو آنچه گفتي، از كجا گفتي؟ نظر كردم و موجودي را ديدم كه هيچ چشمي چنان صورت خشمگين را نبيند! كه چشم هاي برگشته و سرخ شده همچون شعله آتش، و صورت سياه و دهان باز همچون دهان شتر، و دندان هاي بلند و زرد و گرز ها را بلند نموده و مهيّاي زدن هستند.

از شدّت وحشت و اضطراب از هوش رفتم و در آن حال كأنّه مُلهَم شدم (چيزي به من الهام شد) و به صورت ضعيف و در حالي كه از ترس، چشمم را خوابانده بودم، جواب دادم: «ذلك أمر هداني اللَّه إليه؛ اين امري است كه خداوند مرا بدان رهنمون گشته است». و از آنها شنيدم كه گفتند: «نُم نومة العروس(24)؛ بخواب همانند عروس». و رفتند. گويا من با همان حال به خواب رفتم و يا بيهوش شدم، ولي

حس كردم كه از آن اضطراب راحت گرديدم.

آشنايي با «هادي»

پس از برهه اي (مدتي) كه به حال آمدم و چشم باز نمودم، خود را در حجره مفروشي ديدم، و [نيز] جوان خوش رو و خوش بويي كه سر مرا به زانو نهاده و منتظرِ به حال آمدنِ من است [ملاحظه نمودم]. براي تأدّب و تواضع برخاستم و به آن جوان سلام نمودم. او هم تبسّمي كرد و برخاست و جواب سلام داد و با من معانقه و مهرباني نمود و گفت: بنشين كه من نه پيغمبرم و نه امام و نه مَلَك، بلكه حبيب و رفيق تو هستم.

پرسيدم: شما كه هستيد؟ و اسم تو چيست؟ و حَسَب و نَسَب خود را به من بگو و زهي توفيق كه تو رفيق من باشي و من هميشه با تو باشم! گفت: اسمم هادي است، يعني راهنما و يك كنيه ام ابو الوفا و ديگري ابوتراب است. من بودم كه جواب آخري را به دل تو انداختم و تو پاسخ دادي و خلاصي يافتي. اگر آن جواب را نگفته بودي، با آن عمود (گرز) مي زدند و جاي تو پر از آتش مي شد.

گفتم: از مَراحِمِ حضرت عالي ممنونم كه حقيقتاً آزاد كرده شما هستم؛ ولي آن سؤال آخري آنها به نظر من بي فايده و بهانه گيري بود؛ زيرا من عقايد اسلاميه را به درستي جواب دادم و امور واقعيّه را كه شخص اظهار مي كند، ديگر چون و چرايي ندارد، مثلاً اگر آتشي در دست آدم بگذارند و اظهار كند كه دستم سوخت، نبايد پرسيد كه چرا اظهار مي كني دستم سوخت؟ و اگر كسي هم جاهلانه بپرسد، جوابش اين است كه مگر

كوري؟ نمي بيني كه آتش به روي دستم هست؟! و اين سؤال آخري از اين قبيل است.

گفت: چنين نيست، زيرا مجرّد مطابقه كلام با واقع، به حال انسان مفيد نيست؛ بلكه انصاف و عقيده قلبي لازم است كه او را به سوي عمل حركت دهد، چنان كه گفته شد: «لا تقولوا آمنّا، ولمّا يدخل الإيمان في قلوبكم».(25) مگر در روز اوّل در جوابِ «أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ؟» (26) همه «بَلي نگفتند؟ و اقرار به ربوبيت و معنويتِ حقّ كما هو الواقع نكردند؟

گفتم: چرا! هادي گفت: در جهان مادّي كه انسان ها به تكاليف امتحان شدند، چون آن اقرار روز اوّل، زباني صِرف بود، بعضي از اين تكاليف سر برتافتند و از بوته امتحان، خالص عيار بيرون نيامدند. حالا در منزل اوّل اين جهان نيز همه، از مؤمن گرفته تا منافق، سؤالات اينها را به درستي و موافق با واقع جواب مي دهند و اين پرسش آخري، امتحاني است كه اگر عقيده قلبي باشد، همان جواب داده مي شود و خلاصي حاصل است، و الّا جواب خواهد داد كه به تقليد مردم گفتم، «كان النّاس يقولون، فقلتُ(27)؛ مردم چنين مي گفتند، من نيز [به تقليد آنان]گفتم». [بي ترديد]تقليد در گفتار بدون عقدِ قلب (اعتقاد قلبي) مفيد هيچ فايده اي نخواهد بود، چنان كه تو خود مي داني كه در اخبار معصومين عليهم السلام همين تفصيل وارد شده است.

گفتم: حالا يادم آمد كه همين تفصيل در اخبار وارد است، ولي دهشت (حيرت) و وحشت هنگام سؤال آن را از يادم برده بود و تو به يادم آوردي، خدا مرا بي تو نگذارد! حالا بگو تو از كجا با من آشنا شدي؟ و حال آنكه من با تو سابقه اي ندارم و با

اين همه عشقِ مُفرطي كه به تو دارم، فراق تو را مساوي با هلاكت خود مي دانم.

گفت: من از اوّل با تو بوده ام و مهرباني داشته ام، وليكن محسوس تو نبوده ام؛ چون ديده تو در جهان مادّي چندان بينايي نداشت. من همان رشته محبت و ارتباط تو با علي بن ابي طالب و اهل بيت پيغمبر عليهم السلام هستم و سوره هُدايِ تو هستم كه از او به قدر قابليت تو در تو ظهور دارد. از اين رو اسم من هادي است، ولي نسبت به تو، و امير المؤمنين عليه السلام هادي پرهيزكاران است، كه: «ذلِكَ الكِتابُ لا رَيْبَ فِيهِ هُديً لِلمُتَّقِينَ» (28)؛ اين كتاب كه ترديد درآن نيست، هدايت براي پرهيزكاران است. و من همان تمسّك و وابسته تو هستم به آن عروة الوثقي كه: «فَمَنْ يَكْفُرْ بِالطّاغُوتِ وَيُؤْمِنْ بِاللَّهِ فَقَدِ اسْتَمْسَكَ بِالعُرْوَةِ الوُثْقي لَا انْفِصامَ لَها» (29)؛ پس هر كس كه به طاغوت [و تمام معبودهاي دروغين غير خدا] كفر ورزد، و به خدا ايمان آورد، به دستگيره محكمي چنگ زده است كه هيچ گسستن و تَرَكي براي آن نيست.

[من] از تو هيچ جدايي ندارم، مگر اينكه تو خود را به هوس هايي از من دور داري، و وجه اينكه كنيه من «ابو الوفا و ابوتراب» شده، آن است كه تو غالباً و حتّي الامكان بر طبق اقوال و وعده هايت رفتار مي كني، و براي مؤمنين تواضع داري. سخن كوتاه: من متولّد از علي عليه السلام هستم در گهواره دل تو و به اندازه قوّه و استعداد تو و سازگاري و ناسازگاري و بود و نبود من با تو، به دست و اختيار تو بوده است؛ درصورت معصيت

از تو گريخته ام و پس از توبه با تو همنشين بوده ام.

از اين جهت گفتم: در مسافرت اين جهان از تو جدايي ندارم، مگر هنگام تقصير و يا قصوري(30) كه از ناحيه خودت بوده است، كه: «وَأَنَّ اللَّهَ لَيْسَ بِظَلّامٍ لِلعَبِيدِ» (31)؛ و به راستي كه خداوند هرگز به بندگان خود ستم نمي كند. «وَلكِنْ كانُوا أَنْفُسَهُمْ يَظْلِمُونَ» (32)؛ بلكه آنان به خويشتن ستم مي كنند.

من الان مي روم و تو بايد في الجمله (كمي) استراحت كني. من همان امانت الهيه ام كه به تو سپرده شده و قرآن پر است از قصّه هاي من.

هر حديثي كه بويِ درد كند

شرح احوالِ تو سوي من است ولي افسوس كه اين همه قرآن خوانديد و اينك با من اظهار ناآشنايي مي نماييد. خداحافظ! تنها كه ماندم به فكر اعمال خود و بيانات هادي فرو رفتم، ديدم حقيقتاً حالات و رفتارهاي آدمي در جهان مادّي خوابي است كه ديده شده است، و حالا كه بيدار و هوشيار شده ايم، تعبير آن خواب است كه ظاهر و مرئي مي شود.(33)

كلام ذوالقرنين(34) در ظلمات كه: هر كس از اين ريگ بردارد به روشنايي كه رسيد پشيمان است، و هر كس كه برنداشت نيز پشيمان خواهد بود،(35) كنايه از همين دو حال انسان در دنيا و آخرت خواهد بود، كه هر كس به اندازه اي افسوس دارد، «اَنْ تَقُولَ نَفْسٌ يا حَسْرَتا عَلي ما فَرَّطْتُ في جَنْبِ اللَّهِ.» (36)؛ هر كس مي گويد: افسوس بر من، از كوتاهي هايي كه در فرمان بري خدا كردم. و لكن اينك پشيماني سودي ندارد، و دَرِ توبه بسته شده است. در اين انديشه و غم و اندوه خُمار خواب مرا گرفت.

بررسي اعمال عمر

چيزي نگذشت احساس

كردم كه دو نفر، يكي خوش صورت و ديگري زشت و كريه منظر، در يمين (راست) و يسار (چپ) سر من نشسته اند، و اعضاي مرا از پا تا سر، هر يك را جداگانه بو مي كشند و چيزهايي در طوماري كه در دست دارند مي نويسند و نيز قوطي هايي كوچك و بزرگ آورده ودر آنها هم چيزهايي داخل مي كنند و سر آنها را لاك مي كنند و مهر مي زنند. بعضي از اعضا، از قبيل دل و قوّه خيال و واهمه و چشم و زبان و گوش را، مكرّر بو مي كشند و با هم نجوا مي كنند (سخن در گوشي) و به دقّت و با تأمّل دوباره و سه باره بو مي كشند، پس از آن مي نويسند و در آن قوطي ها مضبوط مي سازند.

من نيز هيچ گونه حركتي به خود نمي دادم كه نفهمند من بيدارم، ولي از جدّيت آنها در تفتيش و كنجكاوي در صادرات و واردات من،(37) در نهايت وحشت بودم. اجمالاً فهميدم كه زشتي ها و زيبايي هاي مرا ثبت و ضبط مي نمايند، و آن خوش صورت خيرخواه من است، چون در آن نجوا و گفت و گويي كه با هم داشتند معلوم بود كه خوش صورت نمي گذاشت بعضي از زشتي ها ثبت شود، و عذر مي آورد كه از آنها توبه نموده و يا فلان عمل نيك، آنها را از بين برده، يا آن زشت را همچون اكسير كه مس را طلا مي نمايد، زيبا و نيكو كرده، و از اين جهت او را دوست داشتم. پس از [نوشتن و ضبط] تمامي كارهاي من، ديدم آن طومار نوشته را لوله كردند و طوق گردنم ساختند، و آن قوطي هاي سربسته را در ميان توبره

پشتي نمودند و بر روي سرم گذاردند.

فشار قبر

پس از آن، قفسه آهنيني كه گويا از هفت جوش و به اندازه بدن من بود، آوردند و مرا در ميان آن، جا دادند و آن را با پيچ و مهره و فنري كه داشت پيچيدند. كم كم آن قفسه تنگ مي شد، تا اينكه به حدّي مرا در فشار قرار داد كه نفسم قطع شد و نتوانستم داد بزنم، ولي آنها با عجله تمام پيچ و مهره ها را پيچيدند، تا آن قفسه كه از اوّل گنجايش بدن مرا داشت، به قدر تنوره سماور كوچكي باريك شد و استخوان هايم همگي خُرد و درهم شكست، و روغن من كه به صورت نفت سياه بود، از من گرفته شد و هوش از من رفته بود و نفهميدم.

هنگامي كه به هوش آمدم، ديدم سر مرا هادي به زانو گرفته است. گفتم: هادي، ببخش! حالي ندارم كه برخيزم و در اين بي ادبي معذورم! تمام اعضايم شكسته و هنوز نفسم به راحتي بيرون نمي آيد. سخنم بريده بريده بيرون مي آمد، و صدايم ضعيف شده و اشكم نيز جاري بود، كأنّه از جدايي هادي گله مند بودم كه در نبود او اوّلين فشار را ديدم.

هادي براي دلداري و تسليت من گفت: اين خطرات از لوازم منزل اوّلِ اين عالم است، و همه كس را گردن گير است و اختصاص به تو ندارد و گفته اند: «البليّة إذا عمّت، طابت» (38)؛ بلا وقتي فراگير شود، تحمّل آن گوارا مي گردد. هرچه بود گذشت، اميد است بعد از اين چنين پيش آمدي براي تو پيش نيايد!

ديگر آنكه: خطرات اين عالم از جانب خود شماست؛ چون اين قفسه كه خيال كردي از هفت جوش

است، از اخلاق ذميمه (زشت) انسان (كه با نيش غضب به يكديگر جوش خورده و در جهان مادّي روح انسان را فرا گرفته اند) تركيب يافته و در اين جهان به صورت قفسه جلوه گر شده و ممكن است هزار جوش باشد، چون اصل خوي هاي زشت سه تاست: آز (افزون طلبي)، منائي (كبر و غرور) و رشك بردن (حسد داشتن)(39) كه اوّلي آدم عليه السلام را از بهشت بيرون نمود، و دومي شيطان را مردود ساخت، و سومي قابيل را به جهنم برد؛ ولي اين سه تا، هزاران شاخ و برگ پيدا مي كنند، و در زيادي و كمي نسبت به اشخاص تفاوت كلّي دارند.

هادي در بين اين گفتار شيرين خود، دست به پشت و پهلو و اعضاي من كشيد و خرد شده ها درست، و دردها دفع شد، و از مهرباني هاي او قوّت و حيات تازه اي در من به وجود آمد. صورت و اعضايم از كثافات و كدورات، طهارت يافته بود و شفّاف و درخشندگي داشت. فهميدم كه آن فشار، يك نوع تطهيري است براي شخص كه مواد كثافات و كدورات و شرور را مي گيرد، چنان كه به صورت نفت سياه ديده شد. اگرچه در تعبير ائمّه عليهم السلام آمده است كه شير مادر، از دماغ بيرون مي شود؛(40) ولي چون اصل شير، خون حيض و سياه و از آنِ نجاسات است، پس منافات ندارد كه به رنگ سياه و كثيف ديده شود.

توشه سفر

هادي گفت: اين توبره، پشتي بار توست، باز كن ببينم چه دارد. تمام قوطي هاي سربسته را ديدم. روي بعضي نوشته بود: «زاد فلان منزل» و روي بعضي: «خطرات و عقبات فلان منزل» و بعضي پاكتها نيز متعلّق به

بعضي منازل بود كه در آنجا بايد باز شود و معلوم گردد.

پرسيدم: اين قوطي ها چيست؟ گفت: اينها ساعات ليل و نهار (شب و روز) عمر توست كه عملهاي زشت و زيبايي كه از تو سر زده در آنها قرار دارد،(41) پس از گذشت آن وقت بر تو، دهانش مثل صدف به هم آمده و آن عمل را چون دانه دُرّ (مرواريد) در ميان خود نگاه داشته و حالا به صورت قوطي سربسته درآمده است.

گفتم: اين قلاّده (زنجير، گردن بند) گردنم چيست؟ گفت: نامه عمل توست كه در آخر كار و روز حساب، بايد حساب دخل و خرج تو تصفيه شود، و او در اين عالم محل حاجت نيست، كه: «وَكُلَّ إِنْسانٍ أَلْزَمْناهُ طآئِرَهُ فِي عُنُقِهِ وَنُخْرِجُ لَهُ يَوْمَ القِيامَةِ كِتاباً يَلْقاهُ مَنْشُوراً» (42)؛ و اعمال هر انساني را بر گردنش مي آويزيم و روز قيامت آن را به صورت گشوده براي او بيرون مي آوريم و آن را در برابر خود مي بيند.

بي مهري بازماندگان

همچنين گفت: من توشه سفر تو را كم مي بينم. بايد چند جمعه اينجا معطّل باشي؛ بلكه از دار الغرور (دنيا) چيزي برايت از دوستان برسد كه پيغمبرصلي الله عليه وآله وسلم فرموده است: «در سفر هرچه زاد و توشه بيشتر باشد، بهتر است». من بايد بروم براي تو از سلطان دنيا و دين (امير المؤمنين عليه السلام) تذكره و جواز عبور بگيرم، چنانچه در بين هفته خبري نرسيد، در شب جمعه برو به نزد اهل بيت خود، شايد به طلب رحمت و مغفرت يادي از تو بنمايند.

هادي رفت و من به انتظار نشستم، ولي جايم خوب بود. حجره اي بود مفروش به فرش هاي الوان (رنگارنگ) و منقّش

به نقش هاي زيبا. تا اينكه شب جمعه رسيد و خبري نيامد. حسب الوصيه (طبق سفارش) هادي به صورت طيري (پرنده اي) به منزل رفتم و روي شاخه درختي نشستم(43) و به كردار و گفتار زن و اولاد و خويشان و آشنايان كه جمع شده بودند و به قول خودشان براي من خيرات مي كردند و آش و پلو ساخته و روضه خواني داشتند و فاتحه مي خواندند، نظر داشتم.

ديدم كارهايشان به حال من مفيد نيست؛ چون روح اعمال و هدف اصلي شان آبرومندي خودشان است و از اين جهت، يك فقير گرسنه را به اطعام خود دعوت نكرده بودند. مدعوّين (دعوت شدگان) هم مقصدشان فقط خوردن غذا و ديگر كارهاي شخصي بود، نه طلب رحمتي براي من و نه گريه اي براي امام حسين عليه السلام، اگر نقصي در خدمات آنها پيدا مي شد، به مرده و زنده بد مي گفتند. و اگر اهل بيت و خويشان هم گريه اي داشتند و اندوهگين بودند، فقط براي خودشان بود كه چرا بي پرستار مانده اند؟! و اينكه بعد از اين، چه كسي براي آنها تهيه معاش زندگاني مي كند؟ و چنان به شخصيات دنيايي خود غرقند كه نه يادي از من و نه يادي از مردن و آخرت خود مي كنند، كأنّه اين كاسه به سر من تنها شكسته و براي آنها نيست و كأنّه در مردن من، خدا بر آنها - العياذ باللَّه - ظلمي نموده كه اين همه چون و چرا مي كنند.

با حال يأس و دل شكستگي به قبرستان و منزل خود مراجعت نمودم، و نزديك بود كه بر اهل و اولاد خود نفرين كنم، ولي حقيقت علم مانع شد؛ كه همين يك قوز براي آنها بس

است و قوز بالاي قوز نباشد.(44)

از سوراخ قبر داخل شدم، ديدم هادي آمده است و يك قاب (ظرف) پر از سيب در وسط حجره گذاشته شده است. پرسيدم: اين از كجا آمده است؟ هادي گفت: از رعاياي بيرون كسي از اينجا عبور مي كرد آمد و به روي قبر فاتحه اي خواند. اين خاصيّت نقدي اوست. خدا رحمت كند او را كه به موقع آورد!(45)

ملاقات امام زادگان و علما

خود هادي مشغول زينت حجره است و ميز و صندلي هاي طلا و نقره مي چيند، و قنديلي هم از سقف حجره آويخته كه مثل خورشيد مي درخشد. گفتم: مگر چه خبر است كه اين قدر در زينت اين حجره دقّت داري؟ حال آنكه ما مسافريم؟ گفت: شنيدم امام زادگاني كه به زيارت قبور آنها و قبور پدران آنها رفته، و علمايي كه در نماز شب اسم آنها را برده اي و به روي گور آنها رفته و فاتحه خوانده اي، شنيده اند كه سفر آخرت پيش گرفته اي، محضِ ادايِ حقّ تو مي خواهند به ديدنت بيايند.

(با خود) گفتم: زهي توفيق و سعادت! هرچه از طرف اهل و خويشان اندوه و تيرگي رخ داده بود، هزاران دلخوشي و فرحناكي از اين خبر به من عايد گرديد. من و اين قابليت! من و اين سعادت!

گفتم: هادي! حجره كوچك است. گفت: بر تو كوچك است، به آمدن آن بزرگان، بزرگ مي شود.

ناگهان وارد شدند، با چه صورت هاي نوراني و چه جلال و بزرگواري! هر يك در مرتبه خود نشستند. حضرت ابي الفضل و علي اكبر عليهما السلام از همه مقدّم بودند و هر دو در روي يك تخت بزرگي نشستند؛ ولي آن دو نفر با لباس جنگ بودند و من از لباس

آنان تعجّب مي كردم، كه چرا در اين عالمي كه ذرّه اي تزاحم و تعاندي (دشمني) در آن نيست لباس جنگ پوشيده اند! من و هادي و بعضي از همراهان آنان سرپا ايستاده بوديم، و من محو جمال و جلال آنان بودم و نظرم را انحصار داده بودم به صدر نشينان بارگاه جلال.

حضرت ابوالفضل عليه السلام از هادي پرسيد: تذكره عبور از پدرم گرفته اي؟ عرض نمود: بلي. همچنين آن بزرگوار اين آيه شريفه را تلاوت فرمودند: «يا مَعْشَرَالجِنِّ وَالإِنْسِ! اِنِ اسْتَطَعْتُمْ أَنْ تَنْفُذُوا مِنْ أَقْطارِ السَّمواتِ وَالأَرْضِ فَانْفُذُوا لاتَنْفُذُونَ إِلّا بِسُلْطانٍ» (46)؛ اي گروه جنّيان و انسيان! اگر مي توانيد از كرانه هاي آسمان ها و زمين به بيرون رخنه كنيد، پس رخنه كنيد [ولي] جز با [بدست آوردن]تسلطي رخنه نمي كنيد.

سپس التفات (توجّه) به من نموده و فرمود: سلطان [قدرت] ولايتِ پدرم، و همين تذكره نجات توست. «أُبَشِّرُكَ بِالفَلاحِ؛ به تو مژده رستگاري مي دهم». من امتناناً خم شدم و زمين را بوسيدم و ايستادم و از شوق حصول ملاقات و خوشحالي اشك هايم جاري بود. حبيب بن مظاهر رضي الله عنه كه پهلوي من ايستاده بود، به طور نجوا مي گفت: تو از خطرات اين راه كه در پيش داري، از رستگاري خود مأيوس نشو؛ زيرا اين بزرگواران و پدران معصوم شان عليهم السلام تو را فراموش نخواهند نمود، و آمدن اينها نيز به اشاره پدرانشان بوده و دادرسي خود آنها از شيعيان و محبّين فقط در آن آخر كار است(47) و اين ديدن، محض اطمينان و دلگرمي تو بوده است. حضرت زينب عليها السلام نيز به تو سلام مي رساند و فرمودند كه ما پياده روي هاي تو را در راه زيارت برادرم

و صدمات و گرسنگي و تشنگي و گريه هاي تو را در بين راه ها فراموش نمي كنيم.(48)

گفتم: «عليك و عليها السّلام منّي ومن اللَّه ورحمة اللَّه وبركاته!؛ سلام من و خداوند و رحمت و بركات او بر تو و ايشان باد!». پرسيدم: چرا از ميان اين جمع، آن دو آقازاده لباس جنگ پوشيده اند و حال آنكه در اينجا جنگي نيست؟ ديدم رنگ حبيب رضي الله عنه تغيير يافت و چشم هايش پُر از اشك گرديد و گفت: اين دونفر دركربلا اراده داشتند كه به تنهايي آن درياي لشكر را تار و مار و به دار البوار (سراي نيستي) رهسپار نمايند، ولي اسباب و تقادير الهيه طوري پيشامد نمود كه نشد آن اراده آهنين خود را به منصه ظهور برسانند، همان در سينه هايشان گره شده و عقده كرده و تا به حال ثابت مانده و انتظار زمان رجعت(49) را دارند كه عقده دلشان گشوده شود و همان عقده است كه به صورت لباس جنگ درآمده و محسوس تو شده است.

گله از بي مهري بازماندگان

ديدم كه آنان رفتند و من و هادي تنها مانديم و حجره مثل اوّل كوچك و بي دستگاه سلطنتي شد. به هادي گفتم: من دوباره به نزد اولاد و اهل بيت خود نمي روم؛ زيرا از خيرخواهي آنان مأيوسم. اگرچه به اسم من كارهايي مي كنند؛ ولي فقط همان اسم است، و روح عمليات شان (نيّت اعمالي كه انجام مي دهند) براي دنياي خودشان است و غير از اينكه بر غصّه و اندوه من بيفزايند، حاصلي ندارد. به آنچه خود دارم، قناعت مي كنم و پس از اميدواري به مراحم (مهرباني هاي) اين بزرگواران، به هر خطري كه برسم صبر مي كنم و بر خود

سهل و آسان مي گيرم.

جدايي از «هادي»

هادي گفت: حال تو احتياج به هيچ چيزي نداري، اين سه منزل اوّل كه گزارش هاي سه سال اوّل تكليف را خواهي ديد خطراتي ندارد؛ چون از سنه پانزده كه اوّل تكليف است تا سنه هيجده كه زمان رشد و استحكام قوّه عقليه است، مخالفت واجبات و محرّمات به واسطه ضعف عقل و قوّت شهوت و هوس هاي آن عقوبت معتنابهي (قابل اعتنا) ندارد، زيرا حضرت حق در اوّل ايجاد عقل فرمود: «بك أعاقب وبك أُثيب(50)؛ [خداوند خطاب به عقل فرمود:]مردمان را به تو عذاب مي كنم و به تو پاداش مي دهم».

و پاداش و عذاب را دائر مدار عقل گرداند. به اين واسطه، اين سه منزل اوّل مسافرت اين جهان، مطابق مسامحه در اوايل تكليف در اراضي مسامحه خواهدبود كه خطرات چنداني ندارد و اگر هم باشد، به زودي خلاص مي شود. پس احتياج به همراهي من نداري و من قبلاً بايد به منزل چهارم بروم و در آنجا به انتظار تو خواهم بود. و تو فردا توبره پشتي خود را به پشت ميبندي و به اين شاهراه كه رو به طرف قبله است، حركت مي كني تا به من برسي.

گفتم: اي هادي! تو مي داني كه مفارقت تو بر من سخت است، و هزار كه اين شاهراه راست و وسيع باشد و چندان خطري هم نباشد، تنهايي و نا بلدي راه، دردي است بي درمان و پيغمبرصلي الله عليه وآله فرمود: «الرفيق ثمّ الطريق(51)؛ نخست رفيق و سپس راه». گفت: از تنها بودن تو در اين سه منزل چاره اي نيست؛ چون در دنيا هم من در آن سه سال با تو نبوده ام و بعد از آن

در تو متولّد شده ام و وجود گرفته ام، چون طينت من از علّيين (بالاترين جايگاه بهشت) است كه صرف رشد و هدايت است، و اين قصور از ناحيه خود توست، پس: «فلُم نفسك ولا تلُمني».(52)

از نزد من پريد و من تنها ماندم و درباره سخنان او به فكر رفتم، ديدم كه همه بجا و حكيمانه است، در سه سال اوّل بلوغ، آنچه فعليّت پيدا نموده، عقل حيواني است، و عقل آدمي به اندازه شعاعي است و به قول حكما مي توان گفت: عقل هيولايي(53) و بذرِ عقل است. و البتّه بي هادي بوده ام، با قول و عهود خود بي اعتنا بوده ام، پس بي وفا بوده ام و نخوت (تكبّر) و خُيَلا (خودبيني) در من مستحكم بوده است، بخصوص كه طلبه و داخل شِبْرِ (وجب) اوّل از علم شده بودم، زيرا گفته اند: «للعلم ثلاثة أشبار: الشبر الأوّل يوجب التكبّر؛ علم سه وجب است، وجب اول آن موجب تكبّر مي شود». پس نه هادي بود، نه ابو الوفا، نه ابوتراب، پس تنها بوده ام و تنها بايد بروم. «سُنَّةَ اللَّهِ الَّتِي قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ، وَلَنْ تَجِدَ لِسُنَّةَ اللَّهِ تَبْدِيلاً» (54)؛ اين همان سنّت الهي است كه در گذشته نيز چنين بوده است، و هرگز براي سنّت الهي تغيير و تبديلي نخواهي يافت. عوالم همه رونوشت يكديگرند. يكي را فهميدي ديگري نيز چنين است، و چون و چرا دليلِ نا فهمي است.

آشنايي با «جهالت» سياه؛ سمبل زشتي ها

برخاستم و توبره پشتي را به پشت بستم و مجدّانه به راه افتادم. راه، صاف و بدون سنگلاخ بود و هوا چون هواي بهار، و من هم با قوّت و تازه كار، و با شوق بسيار به ديدار محبوب گل عُذار (گُل رو)

هادي وفادار تا نصف روز به سرعت مي رفتم. كم كم خسته و تشنه شدم، هوا گرم و راه باريك و پر خار و خاشاك گرديد. از دامنه كوهي بالا مي رفتم، از تنهايي نيز در وحشت بودم. به عقب سر نگاه كردم، ديدم كسي به طرف من مي آيد، خوشحال شدم كه الحمدللَّه تنها نماندم. تا به من رسيد. ديدم شخصي سياه و دراز بالا، داراي لب هاي كلفت و دندان هاي بزرگ و نمايان و بيني پهن و مهيب و متعفّن است، سلامي به من داد. ولي حرف لام را اظهار نكرد و گفت: «سام عليك!؛ مرگ بر تو». من به شك افتادم كه اظهار عداوت نمود - چنان كه قيافه نحسش نيز شهادت مي دهد - و يا آنكه زبانش در ادا سستي نموده است. در جواب سلام محضِ احتياط به همان عليك اكتفا نمودم.

پرسيدم: كجا را قصد داريد؟ گفت: با تو هستم. من هيچ راضي نبودم كه با من باشد، چون از او در خوف و وحشت بودم. پرسيدم: اسمت چيست؟ گفت: همزاد تو، اسمم جهالت و لقبم كج رو و كنيه ام ابو الهَوْل (پدر وحشت و هراس)، و شغلم افساد و تفتين (فتنه انگيزي) [است]. هريك از اين عناوين موحشه باعث شدّت وحشت من شد. با خود گفتم: عجب رفيقي پيدا شد، صد رحمت به آن تنهايي!.

پرسيدم: اگر به دو راهي رسيديم راه منزل را مي داني؟ گفت: نمي دانم.

گفتم: من تشنه ام! در اين نزديكي ها آب هست؟ گفت: نمي دانم.

گفتم: منزل دور است يا نزديك؟ گفت: نمي دانم.

گفتم: هستي با دانايي يكي است. پس چرا نمي داني؟ گفت: همين قدر مي دانم كه همچون سايه تو، از اوّل عمر تو، ملازم (همراه) تو

بوده ام(55) و از تو جدايي ندارم، مگر آنكه به توفيق خدا، تو از من جدا شوي.

با خود گفتم: گويا اين همان شيطان است كه به وسوسه هاي او در دنيا گاهي به خطا افتاده ام. به عجب دشمني گرفتار شده ام، خدايا رحمي! جلو افتادم و او به فاصله ده قدمي از دنبال من مي آمد و راه، كتل (تپه) و سربالايي بود. رسيدم به سر كوه. جهت رفع خستگي نشستم. آقاي جهالت به من رسيد و گفت: معلوم مي شود خسته شده اي. الساعة (الآن) پنج فرسخ راه را براي تو يك فرسخ مي كنم تا زودتر به منزل برسي.

گفتم: معلوم مي شود با اين ناداني معجزه هم داري! گفت: بيا تماشا كن به سفيدي راه كه چطور قوسي و كمانه شده است و به قدر پنج فرسخ طول دارد، وَتَر اين قوس را كه به منزله زهِ كمان است ملاحظه كن كه چقدر مختصر و كوتاه است؛ زيرا در علم هندسه روشن است كه قوس هرچه از نصف دايره بزرگ تر باشد، وتر او كوتاه تر گردد، و ما اگر بيراهه، از خطّ وتر اين قوس برويم تا داخل شاهراه به قدر يك فرسخ بيش نيست، ولكن خود شاهراه قريب به پنج فرسخ است و عاقل، راه دراز را بر كوتاه اختيار نمي كند.

گفتم: شاهراه از كثرت مارّه (رهگذر) شاهراه مي شود، پس آن همه ديوانه بوده اند كه راه دراز را اختيار كرده اند و حال آنكه عقلا گفته اند: ره چنان رو كه رهروان رفتند. گفت: عجب بي شعور بوده اي تو! شاعر ياوه گو را از عقلا پنداشته و خود را بر تبعيّت او گماشته اي، و حال آنكه بالحسّ والعيان خلاف آن را مي بيني. و

كثرت مارّه (رهگذر) كه از آن راه رفته اند البتّه مال، قُبُل و مَنْقَل (اسباب و اثاثيه)، بار، زن و بچّه و ماشين داشته اند و اين درّه كه در اوّل اين وتر است، مانع بوده كه از اين خط بروند، امّا مثل من و تو، دو پياده آسمان جُل (بدون پوشش و بار و اثاثيه) را چه مانع مي شود كه اين راه مختصر مفيد را ترك كنيم؟

من احمق او را خيرخواه خود دانسته، از آن درّه سرازير شديم و ازطرف ديگر بالا آمديم. چيزي در همواري نرفته بوديم كه درّه ديگري عميق تر پيدا شد و هكذا هلمّ جرّاً (و به اين صورت تا پايان)، از آن درّه به آن درّه همه پر از خار و سنگلاخ و درنده و خزنده، هوا به شدّت گرم، و زبان خشكيده و از خستگي از دهان آويخته، پاها همه مجروح، و دل از وحشت لرزان، و شماتت دشمن. چون آقاي جهالت با استهزا به حال من مي خنديد. پس از جان كندن ها، خود را پس از زمان طويلي به شاهراه رسانديم. كه ده فرسخ راه رفتيم و در هر قدمي به هزاران بلا گرفتار بوديم. نشستم، خستگي گرفتم و تنفّر تمامي از آقاي جهالت پيدا نمودم و گفتم: «يا ليت بيني و بينه بعد المشرقين».(56) او هم از من دور ايستاد.

برخاستم و به راه افتادم. تشنه شدم و جهالت هم از عقب دورادور مي آمد. در كنارِ راه، سبزه زاري ديدم كه ربع فرسخ از راه دور بود. در اين هنگام كه چنگال حيله جهالت به من بند مي شد، ديدم دوان دوان خود را به من رسانيد و گفت: در آن

محل آب موجود است اگر تشنه اي برويم آب بخوريم. خواستم گوش به حرفش ندهم، ولي چون زياد تشنه و خسته بودم، و چمن سبز هم البتّه بي آب نمي رويد، به سخن او گوش دادم و رفتيم به نزديك سبزه ها و ديديم كه ابداً آب وجود ندارد، و زمين هم سنگلاخي است كه راه رفتن هم در آن صعوبت دارد و مارهاي زيادي در آن سنگلاخ مي لولند، و آن سبزي ها از درخت هاي جنگلي است كه در همه فصول سبز است.

مأيوسانه رو به راه اصلي مراجعت نمودم، به زمين همواري رسيديم پر از هندوانه. جهالت يكي را كند و مشغول خوردن شد و به من گفت: از اين هندوانه ها بخور و عطش خود را رفع كن!

گفتم: البتّه مال كسي است و خوردن مالِ غير، بدون رضا روا نيست. او همان طور كه مشغول خوردن بود و آب آن از گوشه هاي لبش به روي ريش و سينه اش جاري بود، سري تكان داد و گفت:

بوالعجب وِردي به دست آورده اي ليك سوراخِ دعا گم كرده اي آقاي مقدّس! اوّلاً: احتمال مي رود قويّاً كه خودرو باشد و مِلك كسي نباشد، و بر فرض كه مال كسي باشد، حقّ مارّه حقّي است كه مالك حقيقي و شارع مقدّس قرار داده است.(57)

ثانياً: از تشنگي حال تو به هلاكت و اضطرار رسيده، و خداوند مي فرمايد: «فَمَنِ اضْطُرَّ غَيْرَ باغٍ وَلا عادٍ فَلا إِثْمَ عَلَيْهِ، إِنَّ اللَّهَ غَفُورٌ رَّحِيمٌ» (58)؛ هر كس مجبور شود در صورتي كه ستم و تجاوز نكند، گناهي بر او نيست، به راستي خداوند بسيار آمرزنده و مهربان است. ثالثاً: اينجا كه دار تكليف نيست كه مقدّسين كاسه از آش

داغ تر كمتر شده (حدّاقل) حكمِ «غير ما أنزل اللَّه» مي دهند.

كم كم من احمق هم يكي را كندم، خواستم بخورم كه ديدم مثل زهرِ هلاهل تلخ است و زبان و كامم مجروح شد. آن را انداختم و گفتم: اينها كه هندوانه ابوجهل است! گفت: نخير! شايد همان يكي اين طور بوده است.

يكي ديگر را چشيدم، همه مثل زهرمار تلخ بود، ولي او همان طور مشغول خوردن بود و مي گفت: خيلي شيرين است! رفتم از او يك حبّ (قاچ) گرفتم، به دهان نزديك كردم، از همه تلخ تر بود.

گفتم: خانه ات بسوزد! چطور مي خوري و مي گويي شيرين است و حال آنكه از زهر مار بدتر است.

گفت: راست مي گويم، به مذاق من كه خيلي شيرين است؛ چون اسم من جهالت است و اين هم هندوانه ابوجهل و با من مناسب است.

ناگهان سگي به ما حمله نمود، و شخصي چوب به دست گرفته و با دهان پر فحش از دنبال سگ مي آمد كه ما را بزند. سياهك (جهالت) به يك جستن خود را به راه رسانيد، ولي من هرچه گريختم، سگ رسيد و من از وحشت به زمين خوردم. تا آنكه صاحب هندوانه ها رسيد و مفصّلاً مرا چوب كاري نمود، هرچه داد زدم كه من هندوانه نخورده ام، سودي نداشت. او گفت: بعد از دراز كردن دست تعدّي به مال غير، چه فرقي بين خوردن و به ميدان ريختن؟

به هزار جان كندن و چوب خوردن از دست او خلاص شدم و خود را به ميان راه كشيدم و از جراحات دهان و خرد شدن اعضا و خستگي و تشنگي و نيز از فراق هادي ناله و گريه مي كردم. سياهك كه كار خود را

نموده و به آمال خود رسيده بود، دور از من نشسته و به من لبخند مي زد و مي گفت: «آن هادي تو، چه از دستش بر مي آيد بعد از اينكه تخم اذيّت ها را در دنيا به اعانت (كمك) من كاشته اي؟! «وإنّ الدنيا مزرعة الآخرة والآخرة يوم الحصاد(59)؛ دنيا كشت گاه آخرت و آخرت روز درو و برداشت محصول است». مگر در قرآن نخوانده اي: «وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرَّاً يَرَهُ» (60)؛ و هر كس هم وزن ذرّه اي كار بد كند، آن را مي بيند.

و عقلا گفته اند كه:

هر چه كني به خود كني گر همه نيك و بد كني(61)

مگر هادي بر خلاف حُجَج (دلايل) قويّه و آيات كريمه و قرآنيّه كاري از دستش مي آيد؟ ان شاء اللَّه در آن منازل كه هادي با تو باشد، من نيز هستم و خواهي ديد كه چه بلايي به سرت مي آيد كه هادي نمي تواند نفس بكشد! مگر خودش نگفت كه هر وقت در دنيا معصيت كردي، من از تو گريخته ام و چون توبه نمودي، همنشين تو بوده ام، چنان كه پيغمبرصلي الله عليه وآله فرمود: «لا يزني المؤمن وهو مؤمن» (62)؛ مؤمن در حالي كه ايمان دارد، زنا نمي كند. حال بگو همراهي هادي چه فايده اي دارد؟

ديدم اين ملعنت پناه (لعنتي)، عجب بلا و بااطّلاع بوده است. از «هادي گفتن» هم ساكت شدم! سيبي از توبره پشتي بيرون آوردم و خوردم. زخم هاي دستم خوب شد و قوّتي گرفتم، برخاستم و به راه افتادم.

منزل اوّل بدون هادي

به سر دو راهي رسيدم. راه دست راست چون به شهر معموري (آبادي) مي رفت، از آن راه رفتم، ديگري به ده خرابه اي مي رسيد. به كسي كه در آنجا موكّلِ راه (راهبان)

بود، گفتم: اگر ممكن است، سياهي كه از عقب من مي آيد، نگذار بيايد كه امروز مرا بسيار اذيت نمود. گفت: او مثل سايه تو، از تو جدايي ندارد، ولي امشب با تو نيست. آنها در آن ده خرابه دست چپ منزل مي كنند و بعدها ممكن است كمتر اذيّت كنند.

آسايش موقت

داخل شهري شديم كه عمارات عاليه (ساختمان هاي بلند و سر به فلك كشيده) و انهار جاريه (جوي هاي روان) و سبزه هاي رائقه (خوش آيند و شگفت انگيز) و اشجار مثمره (درختان ميوه دار) و خدمه مليحه (خادمان نمكين) و سخن گويان فصيحه و نغمات رحيمه (آهنگ هاي دلنشين) و اطعمه طيّبه (خوراكي هاي پاكيزه) و اشربه هنيئه (نوشيدني هاي گوارا) داشت. من كه در آن بيابان هاي قَفْر (بي آب و علف) ناامن، از اذيت هاي آن سياهك تباهك در مضيقه بودم، الحال اين مقام امن همچون بهشت عنبر سرشت نمايش داشت كه لولا (اگر نبود) جذبه محبّت هادي، از اينجا بيرون نمي شدم.

مقام امن و مي بي غش و رفيق شفيق گرت مدام ميسّر شود، زهي توفيق!

در اينجا با چند نفر از طلّاب علوم دينيه كه سابقه آشنايي با آنها داشتم، ملاقات نمودم و شب را استراحت نموده، صبح قدم زنان در خارج اين شهر كه هواي آن از شكوفه نارنج معطّر بود، با هم بوديم و سرگذشت روز گذشته خود را براي هم نقل مي نموديم.

چون مسافرين اين راه در همان منازل جوياي حال يكديگر مي شوند، و الّا در حال حركت كمتر اتّفاق مي افتد كه به حال يكديگر برسند، زيرا «لِكُلِّ امْرِئٍ مِنْهُمْ يَوْمَئِذٍ شَأْنٌ يُغْنِيهِ» (63)؛ در آن روز [قيامت] هر كدام از آنان را كاري به خود مشغول مي سازد. و به جهت

خلاصي از دست سياهان شكرگزار بوديم، كه: «وَآخِرُ دَعْويهُمْ أَنِ الحَمْدُ للَّهِ ِ رَبِّ العالَمِينَ» (64)؛ و آخرين سخن بهشتيان اين است كه: حمد مخصوص پروردگار عالميان است.

سخن كوتاه! تمام مدرِكات (حواسّ ظاهري و قواي باطني) ما در اين شهر به لذايذ خود رسيدند، ذائقه به اطعمه لذيذه، شامّه به روايح طيّبه (بوهاي خوش)، باصره به شمايل حسنه، سامعه به نغمات رائقه و اصوات رحيمه، خيال ايمن از صُوَر قبيحه، قلب پر از فَرَح، لامسه به كواعب ناعمه (دختران لطيف) وهكذا هلمّ جرّاً. (و به اين صورت تا پايان) «لِمِثْلِ هذا فَلْيَعْمَلِ العامِلُونَ» (65)؛ آري! براي درك چنين [رستگاري يا ثواب] بايد عمل كنندگان عمل كنند.

گوشه اي از كيفر كردار

زنگ حركت زده شد، به مضمونِ «حيّ علي خير العمل!؛ بشتابيد به سوي بهترين عمل!» توبره پشتي ها به پشت بستيم و رفتيم تا رسيديم به جمع الطريقين (دو راهي) كه راه آن ده كوره، به اين متّصل مي شد و سياهان چون دود سياه از دور نمايان شدند. از موكّل آنجا پرسيدم: ممكن است اين سياهان با ما نباشند؟

گفت: اينها صُوَر نفوس حيوانيه شماست كه داراي دو قوه شهوت و غضب هستند و ممكن نيست از شما جدا شوند، ولي اينها صاحب تلوّن (رنگارنگ) هستند، سياه خالص، سياه و سفيد و سفيد خالص و اسم هايشان نيز مختلف مي شود: «امّاره، لَوّامه، مطمئنّه».(66) اگر سفيد و مطمئنّه شدند براي شما بسيار مفيد است و درجات عاليه را ادراك مي كنيد، بلكه گاهي سرور ملائكه مي شويد، و اين در حقيقت نعمتي است كه حقّ متعال به شما داده، ولي شما كفران نموده و آن را به صورت نقمت در آورده ايد. هر كاري كرده ايد در

جهان مادّي كرده ايد و هر تخمي كاشته ايد در آنجا كاشته ايد و روييدن در اين فصل بهار به اختيار شما نيست.

از مكافات عمل غافل مشو

گندم از گندم برويد، جو ز جو

«ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ؟!» (67)؛ آيا آنچه را كشت مي كنيد شما مي رويانيد، يا ما مي رويانيم؟!. و هركه مي نالد، از خود مي نالد نه از غير. عرب گويد: «في الصيف ضيّعتِ اللّبن(68)؛ در فصل تابستان شير را فاسد كردي و از دست دادي».

سياهان به ما رسيدند و هر كدام با سياه خود به راه افتاديم و از هم متفرّق شديم. يكي دو نفر با سياهان خود عقب ماندند و يكي دو نفر جلو افتادند. من نيز با سياه خود مي رفتم. به دامنه كوهي رسيديم، راه باريك و پر سنگلاخ و در پايين كوه درّه عميقي بود؛ ولي ته درّه هموار بود و من دلم مي خواست از بالاي كوه بروم، از جهت آنكه هواي ته درّه حبس (گرفته) بود. سياه به من رسيد و خيال مرا تأييد كرد كه علاوه بر حبسي، در ته درّه درّنده و خزنده نيز هست، و در بلندي اطراف را نيز مي شود تماشا نمود.

و چون در اوايل طلبگي در جهان مادّي، طالب بلند آوازگي و تفوّق بر اَقْران (برتري گرفتن بر هم دوشان) بوديم، رو به بالاي كوه رفتيم، ولي چون از قلّه كوه راه نبود، از بغل كوه مي رفتيم، ولي آنجا هم راه درستي نبود. دو سه مرتبه ريگها از زير پاها خزيد و افتاديم، دو سه زرعي رو به پايين غلتيديم، و نزديك بود به ته درّه بيفتيم، ولي به خارها و سنگ ها چنگ مي زديم و خود را نگاه

مي داشتيم، و دست و پا و پهلو همه مجروح گرديد؛ خصوصاً بيني به سنگي خورد و شكست.

به سياهك گفتم: عجب تماشا و سياحتي نموديم در بلندي! كاش از ته درّه رفته بوديم! سياه به من خنديد و گفت: «من استكبر وضعه اللَّه، ومن استعلي أرغم اللَّه أنفه(69)؛ هر كس تكبّر كند، خداوند او را خوار و پست مي كند؛ و هر كس برتري جويد خداوند دماغ او را به خاك مي مالد». اينها را خوانديد و عمل نكرديد، اينك: «ذُقْ إِنَّكَ أَنْتَ العَزِيزُ الكَرِيمُ» (70)؛ بچش، با اينكه (پيش خودت) سرافراز و گرامي هستي!

به هر سختي كه بود، با بدني مجروح و دل پردرد، خود را از آن دامنه و بيراهه خلاص نمودم، ولي بيچاره اي كه در جلوي ما مي رفت، از آن دامنه پرت شد و به پايين درّه افتاد و صداي ناله اش بلند بود، و سياهش پهلويش نشسته بود و بر او مي خنديد. او همان جا ماند.

سخن كوتاه! بعد از مشقّات و سختي هاي زياد به همواري رسيديم و ديگر سختي و مشقّتي روي نداد، مگر خستگي و تشنگي و سوزش همان جراحت ها. و سياهك چند مرتبه خواست مرا به مرجّحاتي (دليل هايي) از راه بيرون كند، گوش نكردم ولو دلم مي خواست و چون ديد از او اطاعت نمي كنم، عقب ماند.

ورود به شهر ولايت

رسيديم به باغي كه راه هم از ميان آن باغ مي گذشت، ديدم چند نفري در كنار حوض نشسته اند و ميوه هاي گوارا در جلو شان مي باشد. تا مرا ديدند احترام نمودند و خواهش نشستن و ميوه خوردن كردند و گفتند: ما روزه دار، از دار الغرور (دنيا) بيرون شديم و اين افطاري است كه به ما داده اند، و

چنان مي پنداريم كه تو هم از اينها حق داري، زيرا تو روزه داري را افطار داده اي.(71)

نشستم و از آنها خوردم، تشنگي و هر درد و المي داشتم رفع شد.

پرسيدند: در اين راه بر تو چه گذشت؟ گفتم: الحمدللَّه، بدي ها كه گذشت و به ديدن شما رفع گرديد؛ وليكن چند نفر عقب ماندند و سياهان آنها را نگه داشتند و مرا هم وسوسه نمودند. اخيراً گوش به حرف هاي سياه ندادم و عقب ماند، اميد كه به من نرسد! گفتند: چنين نيست! آنها از ما دست بردار نيستند و در اين اراضي مسامحه به زبان مكر و دروغ ما را اذيّت مي كنند، ولي بعدها مثل قُطّاع الطريق (راه زن ها) شايد با ما بجنگند.

گفتم: پس ما بدون اسلحه با آنها چه كنيم؟ گفتند: اگر در دار الغرور اسلحه تهيّه نموده باشيم، در منازل بعدي به [داد] ما خواهد رسيد، چنان كه حقّ فرموده است: «وَأَعِدُّوا لَهُمْ مَا اسْتَطَعْتُمْ مِنْ قُوَّةٍ وَمِنْ رِباطِ الخَيْلِ تُرْهِبُونَ بِهِ عَدُوَّ اللَّهِ وَعَدُوَّكُمْ … » (72)؛ و هرچه در توان داريد از نيرو و اسب هاي آماده بسيج كنيد تا با اين [تداركات] دشمن خدا و دشمن خودتان و [دشمنان]ديگري را - جز ايشان كه شما نمي شناسيد شان و خدا آنان را مي شناسد - بترسانيد.

گفتم: من از اين آيه شريفه، فقط تهيّه اسباب جهاد دنيوي را مي فهميدم. گفتند: قرآن و آيات آن، دستورات تمام عوالم و منازل و مقامات است و جامع همه آنها و مجموعه تمام مراتب وجوديه است، و اگر نه چنين بود، ناقص بود و حال آنكه خاتم الكتب (قرآن) و آورنده او خاتم الانبياء است. در پس پرده هرچه بود آمد. «وليس ورآء

العبّادان قرية(73)؛ و بعد از عبادان (آبادان) دهي نيست».

همه برخاستيم و رفتيم. راه از زير درختان پر ميوه و از كنار نهرهاي جاري مي گذشت. نسيم فضا با روح و ريحان، و قلوب مملوّ از فرح و خوشي بود، كأنّه جمال خداوندي تجلّي نموده بود.

در شهر «محبّت»

رسيديم به منزلگاه، و هر كدام در حجره اي از قصور عاليه (كاخ هاي بلند) كه از خشت هاي طلا و نقره ساخته بودند منزل نموديم. اثاث هر منزل از هر حيث مكمّل بود و نظافت و نقوش و ظرافت آنها چشم ها را خيره و عقل ها را حيران مي ساخت، و خدمه اش بسيار خوش صورت و خوش اندام و خوش لباس و در اطراف براي خدمت گزاري در گردش و طواف بودند، كه: «وَيَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدُونَ، إِذا رَأَيْتَهُمْ حَسِبْتَهُمْ لُؤْلُؤاً مَنْثُوراً، وَإِذا رَأَيْتَ ثَمَّ رَأَيْتَ نَعِيماً وَمُلْكاً كَبِيراً» (74)؛ و بر گِرد بهشتيان براي پذيرايي نوجواناني كه زيبايي شان جاودانه است مي گردند كه هرگاه آنان را ببيني، گمان مي كني مرواريد پراكنده اند و هنگامي كه به آنجا بنگري [سرزميني از] نعمت و كشوري پهناور مي بيني.

من از كساني كه خدمت مرا مي كردند خجالت مي كشيدم. نظرم به آيينه بزرگي افتاد، خود را به مراتب اجمل و ابهي و اجلّ (زيباتر و پر فروغ تر و باعظمت تر) از آنها ديدم. در آن هنگام سكينه و وقار و بزرگواري مرا فرا گرفت و به جلال خود متّكي شدم.

گويا شب شد، چراغ برق هاي هزار شمعي از سر شاخه هاي درختان روشن شد و از ميان برگ هاي درختان به قدري چراغ برق روشن گرديد كه حدّ و حصر نداشت و تمام باغات قصور عاليه را از روز روشن تر كرده بود.

از روي تعجّب با خود گفتم: خدايا! اين چه كارخانه اي است كه اين همه چراغ روشن نموده است!

شنيدم كسي تلاوت نمود: «مَثَلُ نُورِهِ كَمِشْكوةٍ فِيها مِصْباحٌ، المِصْباحُ فِي زُجاجَةٍ، الزُّجاجَةُ كَأَنَّها كَوْكَبٌ دُرِّيٌّ يُوقَدُ مِنْ شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ زَيْتُونَةٍ لا شَرْقِيَّةٍ وَلا غَرْبِيَّةٍ، يَكادُ زَيْتُها يُضِي ءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ، نُورٌ عَلي نُورٍ» (75)؛ مَثَل نور خداوند، همانند چراغ داني است كه چراغي در آن نهاده باشند، و آن چراغ در بلوري است و آن بلور مانند ستاره درخشان باشد كه از درخت پربركت زيتون افروخته شود، نه شرقي است و نه غربي [و در كمال اعتدال است]به گونه اي كه نزديك است روغن آن بدون تماس با آتش [و بدين سان] روشني بر روشني است.

فهميدم كه اين انوار از شجره آل محمّدعليهم السلام(76) است، و اين شهر و منزلگاه مسافرين را «شهر محبّت» مي گفتند و محبّين اهل بيت عليهم السلام، آنهايي كه محبّت شان به سر حدّ عشق رسيده، اينجا منزل مي كنند و سَكَنه (ساكنان) و مسافرين در اين شهر و قصور عاليه «ضاحِكَةٌ مُسْتَبْشِرَةٌ» (77)؛ خندان و خوشحال. بودند و به ذكر حمد حقّ و درود و مدح وليّ مطلق (امير المؤمنين علي عليه السلام) اشتغال داشتند، و اصوات آنها بسيار جاذب و دلربا بود، و ما با حال امنيت وكمال مسرّت بوديم و در سر درِ اين شهر به خطّ جلي نوشته بودند: «حبّ عليّ حسنة لا يضرّ معه سيّئة(78)؛ دوستي علي عليه السلام حسنه اي است كه با وجود آن هيچ گناهي به انسان ضرر نمي رساند».

پيمودن راه باريك و پر سنگلاخ

صبح حركت نموديم و رفتيم، شاهراه واضح، و در دو طرف راه، همه سبزه و گل و رياحين و آب هاي جاري بود

و هوا چنان معطّر و مفرّح بود كه به وصف نمي آمد. تمام راه به همين اوصاف بود تا اينكه از حدود حومه شهر خارج شديم؛ كأنّه خوبي هاي شهر، ما را تا آنجا مشايعت نموده بودند.

پس از آن، راه باريك و پر سنگلاخ بود و از ميان درّه مي گذشت و درّه به طرف يمين (راست) و يسار (چپ) پيچ مي خورد، و اگر از مسافرين در جلو ما نمي بودند راه را گم مي كرديم، زيرا راه هايي به طرف دست چپ از اين راه جدا مي شد. در يكي از پيچ هاي درّه، رو به طرف چپ سياهان وارد راه ما شدند، چشم من كه به سياه افتاد بس كه ديدارش شُوم بود، پايم به سنگي خورد و مجروح شد و من با لنگي پا به سختي راه مي رفتم.

مسافريني كه در راه بودند جلو افتادند و دور شدند و من عقب ماندم، و سياه در طرف چپ راه حركت مي كرد، تا رسيديم به سر دو راهي كه يك راه به دست چپ جدا مي شد، و من متحيّر ماندم كه از كدام راه بروم، كه سياهك خود را به من رسانيد و گفت: چرا ايستاده اي؟ به دست چپ اشاره كرد و گفت: راه اين است. و خودش چند قدمي در آن راه رفت و به من گفت: بيا! من نرفتم، بلكه از راهِ ديگر رفتم و خواندم: «فإنّ الرّشد في خلافهم(79) هدايت و راه يابي در مخالفت با آنان است». سياه هرچه اصرار نمود با او نرفتم، زيرا تجربه ها كرده بودم. «من جرّب المجرّب حلّت به النّدامة(80)؛ هر كس آزموده شده را دوباره بيازمايد، پشيمان مي گردد». چيزي نگذشت كه آن درّه تمام

شد، و زمين مسطّح و چمنزار بود و سياهي باغات و منزل سوّم پيدا شد.

وعده وصل چون شود نزديك آتش شوق شعله ور گردد

حسب الوعده (بر اساس وعده اي كه داده بود) هادي بايد در اينجا به انتظار من باشد. در رفتن سرعت نمودم، آقاي جهالت هم از من مأيوس شد و به من نرسيد.

ديدار با هادي و سفارش او

چيزي نگذشت كه به در دروازه شهر رسيدم. هادي را كه في الحقيقه روح من بود در آنجا ملاقات نمودم، سلام كردم و مصافحه و معانقه نموديم (دست داديم و همديگر را در آغوش گرفتيم). حيات تازه اي به من روي داد، به قصري كه براي من مهيّا شده بود داخل شديم. تمام اسباب تجمّلات در آن جمع بود.

پس از استراحت و اكل و شرب، هادي پرسيد: در اين سه منزل چطور بر تو گذشت؟ گفتم: «الحمد للَّه علي كل حال» (81) خطراتي كه بود از طرف جهالت بود، آن هم بالاخره از ناحيه خودم بود كه بي تو بودم. اگر تو با من بودي، او اين طور ها گردن كلفتي نمي كرد، و هرچه بود بالاخره به سلامت گذشت، و تو را ديدم همه دردها دوا شد و غم ها زايل گرديد.

هادي گفت: تا به حال چون من با تو نبودم، او به مكر و دروغ تو را از راه بيرون كرد، ولي بعد از اينكه من راه مكر و حيله او را به تو وانمود مي كنم، او به اسباب و آلات قويّه ديگري تو را از راه بيرون خواهد نمود. بعد از اين در خارج راه عذاب هاي شديدي خواهد بود كه غالباً به هلاكت مي كشد، چون به واسطه وجود من حجّت بر تو

تمام است و معذور نخواهي بود، و اسباب دفاعيه تو دراين منزل فقط عصايي و سپري است و اين نيز كم است، امشب كه شب جمعه است نزد اهل بيت خود برو، شايد كه به ياد تو خيراتي از آنها صادر شود و اسباب امنيت تو در اين مسافرت بيشتر گردد.

گفتم: من از آنها مأيوسم، چون انديشه آنها از شخصيات خودشان تجاوز نمي كند، علي الخصوص كه زنده ها مرده هاي خود را به زودي فراموش مي كنند و دل سرد مي شوند. آن هفته اوّل كه فراموش نكرده بودند و كارهايي به اسم من مي كردند، در واقع همان اسم بود و روح عملشان براي خودشان بود، حالا همان اسم نيز از يادشان رفته و من هيچ اميدي به آنها ندارم.

گفت: علي ايّ حال (در هر صورت) تو الساعه برخيز! چون پيغمبرصلي الله عليه وآله به آنها سفارش فرموده است: «أذكروا أمواتكم بالخير(82)؛ مردگان خود را به نيكي ياد كنيد». و به رفتن تو غالباً از تو يادآوري مي شود، اميد است كه خداوند همين رفتن تو را سبب قرار دهد براي ياد از تو، و اگر از آنها مأيوسي از خدا نبايد مأيوس شد.

گفت پيغمبر كه چون كوبي دري عاقبت زان در برون آيد سري «من لجّ ولج؛ هر كس پايداري و استقامت كند، عاقبت پيروز و موفّق مي شود». «لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» (83)؛ از رحمت خداوند نوميد نگرديد. «إِنَّ رَحْمَتَ اللَّهِ قَرِيبٌ مِنَ المُحْسِنِينَ» (84)؛ رحمت خداوند به نيكوكاران نزديك است.

رفتم، ولي ديدم از آن عزّتي كه در زمان من داشتند فرود آمده اند، درِ خانه بسته شده، كسي به ياد آنها نيست و امور معاش شان مختلّ شده،

بچّه ها ژوليده و پژمرده شده اند. دلم به حالشان سوخت و دعا كردم كه «خدايا! بر اينها و بر من رحم كن». عيالم نيز يادي از زمان آسودگي خود نموده و بر من رحمت فرستاد.

برگشتم به نزد هادي، ديدم اسبي با زين مرصّع (گوهر نشان) و لجام طلا در قصر بسته شده. از هادي پرسيدم: اين اسب از كيست؟

هادي تبسّم نموده گفت: عيالت براي تو فرستاده، و اين همان رحمت حقّ است كه به صورت اسب درآمده است، و دراين منازل كه پياده رفتن صعوبت دارد، هيچ چيز بهتر از اسب سواري نيست، خصوص منزل اوّل. و دعاي تو نيز درباره آنها مستجاب شد و آنها بعد از اين در رفاه و آسايش خواهند بود. ببين يك رفتن تو چطور براي جمعي سبب خيرات شد، ولي در جهان غفلت غالباً از خواصّ مراوده غافلند، با آن تأكيدات پيغمبرصلي الله عليه وآله در اين موضوع كه اگر سه روز بگذرد و از حال يكديگر نپرسند، رشته اخوّت ايماني بين آنها پاره مي گردد.(85)

هديه اي از وادي السلام

وارد حجره شديم، حوريه اي بر روي تخت نشسته بود كه نور صورتش حجره را روشن و چشم را خيره مي ساخت، هادي گفت: اين معقوده (همسر) توست و امشب از وادي السلام براي تو آمده. اين را گفت و از حجره بيرون شد. من نزد او رفتم. او احتراماً به پا ايستاد و دست مرا بوسيد و در پهلوي يكديگر نشستيم،

گفتم: حَسَب و نَسَب خود را و سبب اينكه مال من شده اي، بيان كن!

گفت: به خاطر داري كه در فلان مدرسه در بحبوحه (دوران) جواني شب جمعه اي زني را متعه نمودي؟ گفتم: بلي!

گفت: من از آن

قطرات غسل تو آفريده شده ام،(86) بلكه من عكس و كپيه اي در مرتبه سوم از آنها هستم.

گفتم: مراد خود را توضيح بدهيد كه من با اصطلاحات شما تازه آشنا شده ام، و ديگر آنكه از سخن گويي و شيرين زباني شما لذّت مي برم. از طَنّازي سري پايين انداخت و تبسّمي نمود كه از بريقِ (درخشش و پرتو) دندان هايش تمام قصور روشن شد. گفت: نه تنها من از آن قطرات آب غسل آفريده شده ام، بلكه آنان در بهشت خُلْد هستند و زياد هم هستند و به قدري با جمال و كمال هستند كه فعلاً ديده شما تاب ديدن آنها را ندارد، مگر بعد از اينكه به آنجا برسيد، و از اشعّه (شعاع هاي نور) آنها در وادي السلام كه نيز پرتوي از انوار جنّت خُلد است، حوريه هايي انعكاس يافته كه فعلاً جناب عالي تاب ديدن جمال شان را نداريد، ومن كه فعلاً در خدمت شما هستم عكس جمال آنها و مرتبه نازله وجود آنها مي باشم.

گفتم: هيچ مي داني از چه جهت بر عمل مُتعه اين همه خواصّ مترتّب و محبوب عند اللَّه شده است؟ گفت: علاوه بر مصالح ذاتيه اي كه دارد، همه مردم قادر بر اداي حقوق ازدواج دائمي نيستند، و در صورت عدم تشريع اين حكم، بسياري مرتكب زنا مي شدند و مفاسد زيادي داشت، چنان كه علي عليه السلام فرمود: «لولا منعها عمر، لما زني إلّا الأشقي .(87)

و مع ذلك (علاوه بر اين) در اين كار، دو ركن از ايمان مندرج است: يكي تولّي وديگري تبرّي كه بدون ولايت علي و اولاد اوعليهم السلام و برائت از دشمنانشان، احدي روي رستگاري نخواهد ديد، ولو عبادت ثقلين (جن و

انس) را داشته باشد و در تمام عمر دنيا قآئم اللّيل و صائم النّهار باشد (شب ها به عبادت بپردازد و روزها روزه بدارد)، چنان كه حضرت حق، خود به همين مضمون در احاديث قدسيه فرموده، و تو از من بهتر مي داني.

گفتم: شما در كدام مدرسه و كدام كلاس درس خوانده ايد كه اين همه قند و شكر از سخنت مي ريزد؟ گفت: به اصطلاح شماها كه در دنيا بوده ايد و پابند الفاظ و اسامي مي باشيد، ما همه مولود عوالم آخرت هستيم، مدرسه و كلاسي نداريم، بلكه همه امّي هستيم يعني داناي مادرزادي، چنان كه خواجه حافظ در وصف امثال ما گفته است:

نگار من كه به مكتب نرفت و خط ننوشت به غمزه مسأله آموزِ صد مدرّس شد

لكن معلّم امثال من، آموزگاران وادي السلام و معلّمين آنها آموزگاران جنّت الخلد مي باشند و معلّمين آنها اهالي فردوس اعلا و معلّم آنها بالكلّ «هو الحقّ المتعال الّذي لا إله إلّا هو؛ همان خداوند متعال كه معبودي جز او نيست».

در سرزمين «زنا»

هادي آمد و گفت كه بايد حركت نمود. برخاستم اسب را سوار شدم و عصا را به دست گرفتم و سپر را به پشت علاقه (آويزان) نمودم. هادي تذكره و جواز راه را به من داد و حركت نموديم. از حدود شهر كه خارج شديم، در اراضي گِل و باتلاق واقع شديم، و در دو طرف راه تا چشم كار مي كرد به شكل بوزينه جانوراني بودند، ولي همه آدم بودند، زيرا بدنشان مو نداشت و دم نداشتند و مستوي القامه بودند، ولي به شكل بوزينه و از فرج هايشان (آلت تناسلي) چرك و خونِ جوشيده بيرون مي شد.

از هادي پرسيدم: اين چه زميني است؟

و اين جانوران كيانند كه از ديدن آنها و تعفّن و كثافات شان دل آدم به شورش مي آيد و نَفَس قطع مي شود؟ گفت: زمين، زمين شهوت است و اينها زناكارانند، از راه بيرون نشوي كه گرفتار مي شوي.

مرا وحشت گرفت، لجام اسب را محكم گرفتم كه مبادا از راه جادّه مستقيم بيرون رود، گرچه راه مستقيم و هموار بود، ولي پر گِل و لجن بود و گاهي اسب تا ساق فرو مي رفت.

با خود گفتم: چه خوب شد كه اسب در اين منزل به من داده شد، وخدا رحمت كند عيالم را كه آن را برايم فرستاد! «صدق رسول اللَّه! من تزوّج، فقد أحرز نصف دينه(88)؛ راست گفت رسول خداصلي الله عليه وآله: هر كس ازدواج كند، قطعاً نصف دين خود را حفظ كرده است. و خداوند فرموده است: «هُنَّ لِباسٌ لَكُمْ وَأَنْتُمْ لِباسٌ لَهُنَّ» (89)؛ آنها لباس [و پوشاننده عيوب و بازدارنده از بدي هاي] شما هستند و شما لباس آنها.

مي ديدم بعضي از جانوران به كلّه از دار آويخته شده اند و مذاكير (آلت هاي تناسلي) آنان با ميخ هاي آهنين به دار كوبيده شده است، و بعضي ها را علاوه بر اين، با شلّاق هاي سيمي مي زنند و آنها مانند سگ صدا مي كنند و كساني كه آنان را مي زنند، مي گويند: «إِخْسَئُوا فِيها وَلا تُكَلِّمُونِ» (90)؛ [اي سگان] دور شويد و با من سخن نگوييد. «وَلَوْ تَري إِذِ المُجْرِمُونَ ناكِسُوا رُؤُوسِهِمْ عِنْدَ رَبِّهِمْ، رَبَّنا أَبْصَرْنا وَسَمِعْنا فَارْجِعْنا نَعْمَلْ صالِحاً إِنّا مُوقِنُونَ» (91)؛ و اي كاش مي ديدي وقتي مجرمان در پيشگاه پروردگارشان سر به زير افكنده و مي گويند: پروردگارا! ديديم و شنيديم، پس ما را [به دنيا]بازگردان تا كار شايسته انجام

دهيم، ما [اينك به قيامت]يقين داريم!

ديدم كه سياهان رسيدند، بعضي حمله مي كردند كه مسافرين را از راه بيرون كنند، و بعضي مركوبان را رم مي دادند، و بعضي را وانمود مي كردند كه از خشكي زمين كنار راه بروند. و من مي ديدم زمين كنار راه كه سواره سياهان از آنجا مي رفتند، به طوري خشك بود كه جاي سمّ اسب هاي شان پيدا نمي شد، حتّي انسان ميل مي كرد كه از كثرت لجن ميان راه از كناره راه برود، مع ذلك ملتزم بوديم به همان كلام هادي، لجام اسب ها را محكم داشتيم كه مبادا از راه بيرون روند.

و مي ديديم بعضي از مسافرين كه به وسيله سياهان از راه بيرون رفتند، پس از چند قدمي تا گردن به لجن ها و باتلاق ها فرو مي رفتند، به طوري كه بيرون شدنشان مشكل بود و اگر كسي هم با زحمت بسيار بيرون مي شد، بدنشان به لجن هاي سياه آلوده بود و پس از دقيقه اي، لجن ها گوشت بدنشان را آب مي كرد و از داغي و حرارت به زمين مي ريخت و معلوم مي شد كه اين نه تنها لجن است، بلكه همچون قلياب و قير و يا قطران است.

از وحشت، در گرفتن لجام اسب احتياط مي كردم و مي گفتم: «الحمد للَّه الّذي لم يجعلني من السّواد المخرّم» (92). و مي شنيدم كه مسافرين به آواز بلند تشكّر مي كنند.

به هادي گفتم: گفته پيغمبر است كه: اگر مبتلا را ديدي، آهسته شكر حق گوي كه او نشنود و دلش نسوزد. هادي گفت: آن حكم دنيا بود كه اهل لا إله إلّا اللَّه در ظاهر محترم بودند، ولي در اينجا كه روز جزا و سزاست، بايد بلند تشكّر نمود كه افسوس و

غصّه شخص مبتلا بيشتر شود، و كلّيه آنچه در غيب و مستور بوده، تدريجاً ظاهر و روشن گردد.

گويا از تاريكي به روشنايي و از كوري به بينايي و از خواب به بيداري مي رويم. دنيا ظلمتكده و پژمرده است كه: «وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الحَيَوانُ» (93)؛ و همانا سراي آخرت زندگاني واقعي است. و «إِنَّ اللَّهَ جاعِلُ الظُّلُماتِ وَالنُّورِ»».(94)

ديدم ابتلائات زياد شد، زمين به شدّت مي لرزد و هوا طوفاني و تاريك گرديده و از آسمان مثل تگرگ سنگ مي بارد، و در دو طرف راه، محشر كبرايي رخ داده، و گرفتاران به هياكل مُوحشي (قيافه هاي وحشتناك) درآمده اند و در تلاش، و در آن لجن هاي داغ غرق هستند و اگر پس از زحمت هايي خود را از لجن ها بيرون كشند، سنگي از آسمان به سرشان خورده، دوباره مثل ميخي به زمين فرو مي روند.

از اين صورتِ وا ويلا (حال مرگبار) در وحشت فوق العاده اي افتادم و بدنم لرزيد. از هادي پرسيدم: اين چه زميني است و اين مبتلايان كيانند كه عذابشان سخت دردناك است؟ به طوري باريدن سنگ از آسمان شدّت كرده بود كه هادي در بالاي سر من در پرواز بود و از خوف رنگش پريده و قوايش سستي گرفته بود. جواب داد: «اين زمين، همان زمين شهوت است و گرفتاران از اهل لواطند. تو سرعت كن! تا مگر از ميان آنها به زودي خارج شويم كه: «الراضي بفعل قوم أو الداخل فيهم ولم يخرج، فهو منهم(95)؛ هر كس به كار گروهي راضي باشد و يا در ميان آنها بوده و خارج نشود، جزو آنان محسوب مي گردد».

گفتم: اين لجن هاي ميان راه - كه حقيقتاً شهوت آدمي است

و به اين صورت درآمده - به واسطه چسبندگي كه دارد اسب را سر نمي دهد كه سرعت كند. هادي گفت: چاره نيست! سپر را بر روي سر بگير كه سنگي به تو نخورد، چند تازيانه هم به اسب آشنا كن، بلكه به توفيق و مدد الهي از اين بلا خلاص گرديم: «أ لم تكن أرض اللَّه واسعة، فتهاجروا فيها» (96)؛ آيا زمين خدا پهناور نبود كه در آن مهاجرت كنيد. دو فرسخ بيش نمانده كه از اين بلا خلاص شويم.

من خود را جمع نمودم و چند شلّاقي به عقب اسب نواختم وبا ركاب به پهلوي او زدم، اسب دم خود را حركت داد و خود را گردباد كرد و باد به پره بيني انداخت و چون باد صرصر (تند و سخت) پريدن گرفت. هادي كه هميشه در بالاي سر من همچون شهباز در پرواز بود، عقب افتاد و من هم سرگرم خواندنِ [اين آيه شدم] كه: «سابِقُوا إِلي مَغْفِرَةٍ مِنْ رَبِّكُمْ وَجَنَّةٍ عَرْضُها كَعَرْضِ السَّمآءِ وَالأَرْضِ» (97)؛ از هم سبقت گيريد براي رسيدن به آمرزش پروردگارتان و بهشتي كه وسعت آن به پهناي آسمان و زمين است.

ناگهان سياه ملعون هم چون ديو زرد خود را به من رسانيد، اسب از هيكل او رم خورد و مرا به زمين زد و اعضايم همه درهم خرد گرديد، و دو دست اسب هم از راه بيرون شد و به باتلاق فرو رفت و حيوان به زحمت دست هاي خود را بيرون نمود. هادي رسيد، سر و دست و پاي مرا بست وبه روي اسب محكم بست و خود لجام اسب را مي كشيد، چند قدمي رفتيم و از آن زمين

پربلا بيرون شديم.

گفتم: هادي! تو هر وقت از من دور شده اي، اين سياه نزديك آمده و مرا صدمه زده است. گفت: او هر وقت نزديك مي شود، من دور مي شوم و نزديك شدن او نيز از جانب خودتان است.

در سرزمين «شكم پرستي و تن پروري»

داخل اراضي ديگري از اراضي شهوت شديم كه در آنجا اهالي شكم پرستان و تن پروران بودند، آنهايي كه در دست راست به صورت خر و گاو و اغنام (گوسفندان) بودند شكم پرستي شان از مال حلال خودشان بود و عذاب چنداني نداشتند. ولي آنهايي كه در دست چپ و به صورت خوك و خرس بودند، كساني بودند كه در شكل شكم پرستي و تن پروري خود بي باك بوده و فرقي ميان حلال و حرام، مال خود و مال غير نمي گذاشتند و شكم هايشان بسيار بزرگ و ساير اعضايشان لاغر و باريك بود. و طايفه دست چپ، علاوه بر تغيير شكل در اذيت و آزار نيز بودند كه: «أُوْلئِكَ كَالأَنْعامِ بَلْ هُمْ أَضَلُّ» (98)؛ آنان همچون چهارپايان بلكه گمراه تر هستند!.

وادي زشتي ها و زيبايي ها

رسيديم به منزلگاه مسافرين، كه در بيابان قَفْري (خشك) واقع بود و چيزي در اين منزل پيدا نمي شد، و مسافرين فقط از زاد و توشه خود كه در ميان توبره پشتي خود داشتند، اعاشه (گذران زندگي) مي نمودند و چون اعضاي من، به واسطه زمين خوردن از اسب دردمندي داشت، هادي از ميان قوطي كه توبره پشتي بود، دوايي بيرون آورد و به بدن من ماليد، دردها رفع گرديد و تندرست شدم.

از هادي پرسيدم: اين چه دوايي بود؟ گفت: «باطنِ حمدي (سپاسي) بود كه در دنيا، در مقابل نعمت هاي الهي به جا آورده بودي، زيرا چنان كه قرائت حمد در دنيا دواي هر دردي بود اِلّا مرگ(99)، در آخرت نيز باطن حمد - كه نعمت ها را از جانب مُنْعِم حقيقي دانستن و از او امتنان داشتن است - دواي هر درد اُخروي است، كه: «قال اللَّه

تعالي: حمدني عبدي، وعلم أنّ النّعم الّتي له من عندي، وأنّ البلايا الّتي اندفعت عنه فبطولي أُشهدكم فإنّي أُضيف له إلي نعم الدنيا نعم الآخرة وأدفع عنه بلايا الآخرة كما دفعتُ عنه بلايا الدنيا(100)؛ خداوند تبارك و تعالي مي فرمايد: بنده من مرا ستايش نمود، و فهميد نعمت هايي كه دارد از جانب من و بلاهايي كه از او برطرف شد، به بخشش من بود [اي فرشتگان!] شما را گواه مي گيرم كه نعمت هاي آخرت را به نعمت هاي دنياي وي مي افزايم و گرفتاري هاي آخرت را از او برطرف خواهم كرد، همان گونه كه بلاهاي دنيا را از او برطرف نمودم».

در سرزمين «شهوتِ زبان»

صبح حركت نموديم. هادي گفت: آخرِ امروز از زمين شهوت خارج مي شويم، وليكن شهوات امروزي متعلّق به زبان است، و بليّات (سختي ها) و وحشت امروز كمتر نيست از روز اوّل كه شهوت متعلّق به فروج بود، و اين اراضي بي آب است و بايد با اسب، آب حمل كنيم و خودت حتّي الامكان بايد پياده بروي، و سپر را بردار كه امروز اهمّيت دارد.

پرسيدم: اين سپر چيست؟ گفت: از روزه گرفتن و گرسنه بودن تو بود كه از شهوات فروجي تو را محفوظ داشت. «فإنّ الصوم جُنّة من النّارِ، كما أنّه وجآءٌ؛(101) زيرا روزه سپري از آتش جهنّم مي باشد، چنان كه شهوت جنسي را نيز فرو مي نشاند».

حركت نموديم و رفتيم. ديدم آقاي جهالت نيز پيدا شد، گفتم: ملعون! از من دور شو! گفت: تو از من دور شو!

من چند قدمي از او دور شدم. با هادي مي رفتيم و آقاي جهالت ازطرف دست چپ راه مي آمد ودر دو طرف راه جانوران مختلفي به صورت سگ و روباه و ميمون، به رنگ هاي زرد و

كبود، و بعضي به صورت عقرب و زنبور و مار و موش بودند، كه غالباً هم در جنگ بودند و يكديگر را دريده و ميگزيدند و از دهان و گوش بعضي از آنها آتش خارج مي شد.

در بعضي نقاط، سراب، نمايش آب مي كرد و همگي به آن سوي مي دويدند، ولي مأيوسانه مراجعت مي كردند. و بعضي مشغول خوردن مردار بودند. بعضي در چاه هاي عميق كه از آن چاه ها دوده كبريت (گوگرد) و شعله هاي آتش بيرون مي آمد، افتاده بودند.

از هادي پرسيدم: اين چاه ها، جاي چه اشخاصي است؟ گفت: كساني كه به مؤمنين تمسخر مي كردند و لب و دهن كجي مي نمودند و چشم و ابرو بالا مي زدند. «وَيْلٌ لِكُلِّ هُمَزَةٍ لُمَزَةٍ» (102)؛ واي بر هر بد گوي عيب جو. و كساني كه مردار مي خورند، غيبت كنندگانند. و كساني كه از گوش هايشان آتش بيرون مي شود، مستمعين (گوش دهندگان به) غيبت هستند. و كساني كه يكديگر را مثل سگ و گربه و گرگ مي جوند، به يكديگر فحّاشي و ناسزا گفته و تهمت زده اند. و كساني كه زرد چهره و دو زبان دارند، نمّام و سخن چينان و دروغگويانند.

هواي آن زمين به غايت گرم و عطش آور بود، و ساعتي يك مرتبه از هادي آب طلب مي كردم، او هم گاهي كم و گاهي اصلاً آب نمي داد و مي گفت: راهِ بي آب در جلو زياد داريم و آب كم حمل شده است.

گفتم: چرا آب كم حمل كردي؟ گفت: ظرفيت و استعداد تو بيش از اين نبود.

گفتم: چرا ظرفيت من بايد كوچك باشد؟ گفت: خود كوچك نگه داشتي و كمتر آبِ تقوا به آن رساندي و او را خشك نمودي و رستگاري مطلق

حاصل نشد و حق تعالي فرمود: «قَدْ أَفْلَحَ المُؤْمِنُونَ، الَّذِينَ هُمْ فِي صَلاتِهِمْ خاشِعُونَ، وَالَّذِينَ هُمْ عَنِ اللَّغْوِ مُعْرِضُونَ» (103)؛ به راستي كه مؤمنان رستگار شدند، آنان كه در نمازشان خشوع دارند و از لغو و بيهودگي روي گردانند.

و تو چندان از لغويات اعراض و پرهيز نداشتي و در نماز خاشع نبودي. «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ، وَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرّاً يَرَهُ» (104)؛ پس هر كس هم وزن ذرّه اي كار خير انجام دهد آن را مي بيند! و هر كس هم وزن ذرّه اي كار بد كند آن را مي بيند. و در اين جهان ذرّه اي حيف و ميل نيست.

گفت: به جلوي راه نگاه كن، چه مي بيني؟ نگاه كردم، ديدم در نزديكي افق دود سياهي مخلوط با شعله هاي آتش رو به آسمان مي رود و نيز ديدم بوستان هاي پُر از اشجار ميوه، آتش گرفته است.

به هادي گفتم: آن چيست؟ گفت: آب بوستانها، از اذكار و تسبيح و تهليل مؤمني ساخته شده و حالا از زبان مؤمن دروغ و تهمت و لغوياتي سر زده و آن به صورت آتشي درآمده و حسنات و باغ هاي او را دارد معدوم مي كند.(105)

و صاحب آن اشجار اگر ايمان مستقرّي داشت، البته به آنها اهمّيت مي داد و چنين آتشي نمي فرستاد. وقتي كه به اينجا برسد مي فهمد و دود حسرت از نهادش بيرون مي آيد، ولي سودي نخواهد داشت.

از اين جهت حضرت حقّ، به ايمان داشتن به نتايج و ملكوت اعمال كه انبياعليهم السلام به ما خبر داده اند و در جهان مادّي از نظرها غائب است، اهمّيت داده و در اوّل كتابش «تقوا» را به «ايمان غيب» تفسير مي كند و مي فرمايد: «هُديً لِلْمُتَّقِينَ الَّذِينَ يُؤْمِنُونَ

بِالغَيْبِ وَيُقِيمُونَ الصَّلوةَ» (106)؛ [اين قرآن]مايه هدايت تقوا پيشگان است، هم آنان كه به غيب ايمان آورده و نماز را به پا مي دارند.

وقتي به آن باغ هاي آتش گرفته و خاكستر شده رسيديم، باد تندي وزيدن گرفت و خاكسترها را بلند نمود و پراكنده و نابود ساخت. در اين حال هادي قرائت نمود: «أَعْمالُهُمْ كَرَمادٍ اشْتَدَّتْ بِهِ الرِّيحُ فِي يَوْمٍ عاصِفٍ» (107)؛ اعمال آنان [كافران]همچون خاكستري است كه در يك روز طوفاني، تند بادي سخت برآن بوزد.

ورود به سرزمين رحمت

پس از آن باغ هاي سوخته، باغ هاي سبز و خرّم پيدا شد كه پر از ميوه و گل و رياحين و آب هاي جاري و بلبلان خوش نوا بود. با خود گفتم: حتماً آن باغ هاي سوخته هم مثل اينها بوده، و اگر صاحبش به اين قصّه آگاه بود، از غصّه و حيرت مي مرد. هادي گفت: اينجا اوّل سرزمين وادي السلام است كه امنيت و سلامتي سراسر آن را فراگرفته. عصا و سپر را به اسب عِلاقه كن (بياويز) و اسب را در چمن ها رها كن تا وقت حركت از اين منزل، چرا كند.

پس از اين كارها، رفتيم و به در قصري رسيديم. در خارج دروازه قصر، حوضي از بلور و پر از آب ديدم كه از صفاي آب و لطافت حوض كأنّه آبي بود بي ظرف، و حوضي بود بي آب.

رقّ الزّجاج ورقّت الخمر

فتشابها فتشاكل الأمر

فكأنّما خمر ولا قدح وكأنّما قدح ولا خمر

(هم ظرف بلورين شفّاف بود و هم شراب، لذا شبيه همديگر شدند، به گونه اي كه تشخيص آنها از ديگري دشوار بود، چنان كه گويي تنها شراب در ميانه است و ظرفي در بين نيست، و يا ظرف است و شرابي

در ميان نيست).

در اطراف حوض، ميز و صندلي هاي مرغوب و لُنگ و حوله هاي حرير ابريشمي نهاده بودند. لخت شديم و در آن حوض غوطه خورديم و ظاهر و باطن خود را از كدورات و غلّ و غشّ صفا داديم، يعني موهاي ظاهر بشره (پوست بدن)، حتّي ريش و سبيل و ساير عيب و نقص هاي ديگر رفع شد. فقط موي سر و مژگان و چشم و ابروهاي مشكين كه مزيدِ بر حُسْن است (بر زيبايي مي افزايد) باقي مانده و محاسن بشره يك پرده افزوده شده (زيبايي پوست زيباتر شد) و كدورات و رذايل باطن نيز پاك گرديد. «وَنَزَعْنا ما فِي صُدُورِهِمْ مِنْ غِلٍّ إِخْواناً عَلي سُرُرٍ مُتَقابِلِينَ» (108) هرگونه كينه [و شائبه هاي نفساني]كه در سينه هاي آنان است، بر كَنيم، برادرانه بر تخت هايي رو به روي يكديگر نشسته اند.

پرسيدم: اسم اين چشمه چيست؟ هادي گفت: «ص * وَالقُرْآنِ الحَكِيمِ».(109)

پس از صفاي بدن، لباس هاي فاخري را كه در آنجا بود، پوشيديم. لباس هاي من از حرير سبز، و لباس هاي هادي سفيد بود. به آينه نظر كردم، به قدري خود را با بها و جلال و كمال ديدم كه به خود عاشق شدم و من با اين همه خوبي، به هادي كه نظر كردم در حسن و بهاي او فرو ماندم و غبطه مي خوردم.

برخاستيم، هادي حلقه در را گرفت و دقّ الباب نمود (در را كوبيد). جوان خوشرويي در را گشود و گفت: تذكره عبور خود را بدهيد. تذكره را دادم، امضاي آن را بوسيد و با تبسّم گفت: «أُدْخُلُوها بِسَلامٍ آمِنِينَ» (110)؛ [به اهل تقوا گفته مي شود:] با سلامت و ايمني در آنجا (باغ ها و چشمه سار

ها) داخل شويد. «أَنْ تِلْكُمُ الجَنَّةُ أُورِثْتُمُوها بِما كُنْتُمْ تَعْمَلُونَ» (111)؛ اين بهشت را در برابر اعمالي كه انجام مي داديد، به ارث برديد.

داخل شديم و در آن هنگام به زبان جاري نموديم: «اَلحَمْدُ للَّهِ ِ الَّذِي هَدانا لِهذا وَما كُنّا لِنَهْتَدِيَ لَوْلا أَنْ هَدانَا اللَّهُ، لَقَدْ جآءَتْ رُسُلُ رَبِّنا بِالحَقِّ» (112) [الَّذِي نَراهُ عَياناً]؛ ستايش مخصوص خداوندي است كه ما را به اين [همه نعمت]رهنمون شد و اگر خدا ما را هدايت نكرده بود راه نمي يافتيم. مسلّماً فرستادگان پروردگار ما حقّ را آورده اند. [همان حقي كه ما آن را آشكار مشاهده مي كنيم].

هادي از جلو و من از عقب، داخل غرفه اي شديم كه يكپارچه بلور بود. تخت هاي طلا در آن گذارده و تشك هاي مخمل قرمز بر روي آنها انداخته و پشتي ها و متكاهاي ظريف و نظيف روي آن چيده بودند. عكس ما در سقف و ديوار غرفه افتاد، با آن حسن و جمال كه داشتيم از ديدن خودمان لذّت مي برديم. در وسط غرفه، ميز غذاخوري نهاده بودند و در روي آن، اغذيه و اشربه (غذاها و نوشيدني ها) چيده شده بود، و دختران و پسراني براي خدمت به صف ايستاده بودند، ما بر روي آن تخت ها نشستيم.

«عَلي سُرُرٍ مَوْضُونَةٍ، مُتَّكِئِينَ عَلَيْها مُتَقابِلِينَ، يَطُوفُ عَلَيْهِمْ وِلْدانٌ مُخَلَّدوُنَ، بِأَكْوابٍ وَأَبارِيقَ وَكَأْسٍ مِنْ مَعِينٍ، لا يُصَدَّعُونَ عَنْها وَلا يُنْزِفُونَ، وَفاكِهَةٍ مِمّا يَتَخَيَّرُونَ، وَلَحْمِ طَيْرٍ مِمّا يَشْتَهُونَ، وَحُورٌ عِينٌ، كَأَمْثالِ اللُّؤْلُؤِ المَكْنُونِ، جَزآءً بِما كانُوا يَعْمَلُونَ، لا يَسْمَعُونَ فِيها لَغْواً وَلا تَأْثِيماً، إِلّا قِيلاً سَلاماً سَلاماً» (113)؛ آنها [مقرّبان] بر تخت هاي به هم پيوسته نشسته اند، در حالي كه بر آن تكيه زده و رو به روي يكديگرند، و نوجوانان

جاودانه [در طراوت]با قدح ها و كوزه ها و جام هايي از نهرهاي جاري بهشتي پيوسته گرداگرد آنان مي گردند كه از آن نه سردرد مي گيرند و نه مست مي شوند و هرگونه ميوه كه انتخاب كنند و از گوشت پرنده از هر نوع كه مايل باشند و نيز حور العين در گرد آنان مي گردند، كه همچون مرواريد در صدف پنهان هستند. اينها همگي پاداشي است در برابر اعمالي كه انجام مي دادند. آنان در بهشت نه سخن بيهوده اي مي شنوند و نه سخنان گناه آلود، تنها چيزي كه مي شنوند، سلام است و سلام.

جواز عبور

بعد از صرف غذا و شراب هاي طاهر و ميوه، به روي تخت ها مستريحاً (به حالت استراحت) لميديم. ساعتي نگذشت كه زير و بم سازها بلند شد، صورت هاي خوش با الحان و مقامات موسيقي، كه انسان را از هوش بيگانه و از جاذبه هاي روحي ديوانه مي ساخت، به گوش مي رسيد. ناگهان صوتي به لحن حجاز ممزوج به كرشمه و ناز، كه سوره هل أتي (سوره انسان) را تلاوت مي نمود، بلند شد، كه بسيار دلربا بود و ديگران احتراماً خاموش شدند.

من همان طور كه لميده بودم، چشم روي هم گذارده بودم كه هادي خيال كند خوابم و حرف نزند، و نيز مبادا مرثيّات(114) مرا از استماع غافل كند، و لكن دو گوش داشتم و چهار گوش ديگر قرض نمودم و شش دانگ حواسم مشغول استماع تلاوت آن سوره مباركه بود، تا آنكه سوره تمام و آن صوت نيز خاموش گرديد. من نشستم و هادي نيز نشست.

پرسيدم: اين شهر را چه نام است؟ گفت: يكي از دهات دار السرور است.

گفتم: قربان مملكتي كه ده او اين است. پس شهر

و عاصمه (مملكت) و پايتخت او چگونه خواهد بود؟!

پرسيدم: صاحب آن صوت و قاري آن سوره مباركه كيست كه دلم را از جا كنده بود؟ چون اين سوره را در جهان مادّي بسيار دوست داشتم، به ويژه در اين عالم روحاني و با اين لحن دل نواز، مرا حيات تازه و شوري در سر انداخت و اين قاري را بايد بشناسم و ببينم. گفت: نمي دانم! وليّ بزرگ (فرمانرواي) اين مملكت، گاهي براي سركشي از مسافرين مي آيد و لازم است كه براي امضاي تذكره خود به خدمت او برسيم، و گويا صاحب اين صوت با او آمده باشد و شايد او را هم در آنجا ببينيم.

گفتم: هادي! ممكن است تذكره را امضا نكند؟ و اگر نكرد بر ما چه خواهد گذشت؟ گفت: امكان عقلي دارد و در صورت امضا نكردن، معلوم است كه كار، زار خواهد بود، ولي بعيد است كه امضا نكند. تو اين سؤال را از باطن خود بكن. «بَلِ الإِنْسانُ عَلي نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ» (115)؛ بلكه انسان بر نفس خود اشراف داشته و به آن آگاهي دارد.

پشتم از حرف هادي به لرزه درآمد، وجود خود را كه مطالعه نمودم، ديدم كه در بين بيم و اميد متردّدم. «لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه؛ هيچ تغيير و تحوّل و نيرويي نيست مگر به خواست خدا». گفتم: هادي! عجب اينجا دار السرور است، تو كه بيت الاحزان كردي. برخيز برويم كه اضطراب من دقيقه به دقيقه افزوده مي شود. عاقل از خطر امري كه ترسان است، بايد هرچه زودتر اقدام كند. «إِمّا شاكِراً وَإِمّا كَفُوراً» (116) رفتيم، يك ميدان به عمارت و قصر سلطنتي مانده بود، ديديم از

دو طرف خيابان، جوانان خوش صورت به يك سن و سال، در دو طرف صف كشيده و شمشيرهاي برهنه به روي دوش نهاده، ساكت و بي حركت ايستاده اند.

هادي از بزرگ آنها اجازه خواست، و از ميان آنها عبور نموديم. بسيار بر خود خائف بوديم، كه اين تذكره به امضاي اين پادشاه خواهد رسيد يا خير؟ به در قصر كه رسيديم، ديديم چند سوار مسلّح و عبوس از قصر بيرون آمدند و صداي با هيبتي به «العجل! العجل!؛ بشتابيد! بشتابيد!» از قصر بلند بود و اين سواران به تاخت رفتند، و از آن صدا اندام همه مي لرزيد.

از كسي كه از قصر بيرون آمد، پرسيديم: چه خبر است؟ گفت: حضرت ابوالفضل عليه السلام بر يكي از علماي سوء كه مي بايست در زمين شهوت محبوس بماند و با اشتباه كاري داخل زمين وادي السلام شده، غضب نموده و سواره فرستادند كه او را برگردانند، و ما «خآئِفاً يَتَرَقَّبُ» (117)؛ (بيمناك و در انتظار [حادثه اي] بودن) وارد قصر شديم. ديديم صورت (حضرت ابوالفضل عليه السلام) برافروخته و رگ هاي گردن از غضب پر شده و چشم ها چون كاسه خون گرديده و مي گفت: علاوه بر اينكه عذاب اينها دو برابر بايد باشد، مع ذلك آزادانه وارد اين سرزمين طيّب و طاهر شده و كسي هم از آنها جلوگيري ننموده، چه فرق است ميان اينها و شُرَيح قاضي كوفه كه فتواي قتل برادرم را داد؟

از هيبت آن بزرگوار، نفس ها در سينه ها گره شده و مردم مانند مجسّمه هاي بي روح ايستاده اند، ما هم در گوشه اي خزيديم و مثل بيد ميلرزيديم، تا آنكه سواران برگشتند و عرض نمودند كه آن عالم را در «چاه ويل»

(118) محبوس كرديم و موكّلين (كارگزاران) را نيز تنبيه نموديم.

كم كم آن بزرگوار تسكين يافت و من و هادي جلو رفتيم و سلام و تعظيم نموديم، هادي تذكره را داد. آن حضرت امضاي حضرت علي عليه السلام را بوسيد و آن را برگرداند. من از خوشحالي سر از پا نشناختم و خود را به قدم هاي مباركش انداختم و زمين را بوسيدم و اشك شوق و خوشحالي از چشمانم جاري شد.

فرمود: بر شما چه طور گذشت؟ عرض كردم: «الحمد للَّه علي كلّ حال؛ سپاس براي خدا در هر حال. در همه عوالم اميد ما به شما بوده و خواهد بود. «أنتم السبيل الأعظم والصّراط الأقوم والوسيلة الكبري 119)؛ شماييد بزرگراه [هدايت]و راه استوار [خدا]و بزرگ ترين واسطه [پروردگار].

مجدّداً خود را به قدم هاي ايشان انداختم و بوسه زدم و ايستادم. فرمودند: اگرچه دستوري داده نشده است كه از شماها در همه عوالم برزخي توسّط (واسطه شده) و شفاعت بكنيم، بلكه اين مسافرت را بايد به زاد و توشه خود طي نماييد، مگر در آخر كار و سفر جهنّم، الّا آنكه مددهاي باطن ما با شما است، و فتوّت من مقتضي است كه امثال شما مساكين كه بارها تشنه در راه زيارت برادرم بوده و رفته ايد و اقامه عزاي او را داشته ايد، دست گيري (كمك) و نگاهداري نماييم.

در اين ميان مي ديدم جواني كم سن، در پهلوي حضرت ابوالفضل عليه السلام نشسته و مثل خورشيد مي درخشد، به گونه اي كه طاقت ديدار نورانيت او را نداشتيم و جلالت و بزرگواري بسيار از او تراوش مي نمود، و حضرت ابوالفضل عليه السلام گاهي با تأدّب و فروتني با او سخن مي گفت، معلوم بود كه در نظر

بزرگوارش مهمّ است. از هادي درباره او پرسيدم، گفت: نمي دانم! ولي آن صاحب صوت خوش كه سوره «هل أتي (انسان)» را تلاوت مي نمود، گويا همين شخص باشد.

از ديگري كه از ما مقدّم بود، پرسيدم. گفت: گويا علي اصغر حجّت كبراي حسيني است. دليل بر اين، آن خطّ سرخي است كه مثل طوق در زير گلوي انورش ديده مي شود كه آن مبارك را زينت ديگري داده.

گفتم: خيلي سزاوار و حتم است رجعت ما براي انتقام، اي كاش كه ما را رجعت دهند. حضرت ابوالفضل عليه السلام ملتفت مسّاره (گفتگوي سرّي) ما شد و فرمود: إن شاء اللَّه به زودي خواهد شد. «وَأُخْري تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ» (120)؛ و [نعمت]ديگري كه آن را دوست مي داريد [به شما عنايت فرمايد]، يعني همان ياري خداوند و پيروزي نزديك.

من يقين نمودم كه آن جوان، علي بن الحسين عليهما السلام است ودر جلال و جمال او مبهوت بودم، به قدري مرا مجذوب نمود كه نتوانستم نظر از او بردارم، و تند نظر نمودن به بزرگان، لعلّ (شايد) خلاف ادب باشد، وانگهي جلال و بزرگواري او، دور باش! و كور باش! مي نمود، جلالش مي راند و جمالش مي خواند، در بين اين دو محذور متضادّ واقع شده بودم و بدنم به شدّت مي لرزيد، به گونه اي كه نمي توانستم از آن خودداري كنم. توجّه به من فرمود، گويا حال مرا دريافت، خلعتي فرستاد، به دوش من انداختند. من كه اين مرحمت را ديدم - كه عشق و علاقه من را نسبت به خود توجّه نموده - لذا زمين را بوسيدم و قلبم از آن اضطراب تسكين يافت، كه محبّت طرفيني است و بي درد سر

شد.(121)

هادي گفت: بيا برويم به منزل خود استراحتي بنماييم، و يا اينكه در ميان اين باغات سياحتي كنيم. تذكره كه امضا شده، خلعت هم كه گرفتي. با خود گفتم: اين بيچاره از سببي كه طورِ او ورايِ طورِ عقل است، خبر ندارد و نمي داند كه من چنان به اين مجلس و اهل آن علاقه مند هستم كه توانايي جدايي ندارم.

گفتم: هادي! در اين مجلس، من زبان سخن ندارم، بپرس اين خلعت را چرا به من داد؟ و حال آنكه من خود را قابل آن نمي دانم كه نظري به من كند، تا چه رسد به اين موهبت عُظمي هادي اين عرض حال را به وكالت از من اظهار داشت.

حضرت ابوالفضل عليه السلام فرمودند: وقتي در منبر، پس از عنوان آيه «يا أَيُّهَا المُدَّثِّرُ، قُمْ فَأَنْذِرْ» (122)؛ اي كشيده رداي شب بر سر، برخيز و بيم ده. و بيان شأن نزول آن، آن را تطبيق نمود بر حال من در حالي كه پدرم تنها در ميدان كربلا، صدايِ «هل من ناصر» بلند نمود و من در ميان خيمه گريان شدم، اين تطبيق مرا خوشنود نمود، بلكه پيغمبر خداصلي الله عليه وآله نيز خوشش آمد براي اين تطبيق، آن را دادم، و اين ولو درخور او نيست، ولي درخور اين عالم هست، چه آنچه در اين عالم است از حسن و بها و زيبايي، رقيقه آن حقيقت و سايه آن شاخه گل است، و از اين جهت برزخ است و چنانچه به موطن اصلي و آن حقايق صرف رسيد، به او چيزهايي خواهد رسيد: «ما لا عين رأت، ولا أذن سمعت، وما خطر علي قلب بشر(123)؛ نه چشمي

آنها را ديده و نه گوشي شنيده و نه بر قلب بشري خطور كرده».

ناگهان برخاستند و بر اسب هاي خود سوار شدند و اسب ها پرواز نموده و از آن شهر بيرون رفته و به مقام شامخ خود رهسپار شدند. دست هادي را گرفتم و با حسرت تمام رو به منزل آمديم و هر چه نظر كرديم آن نمايشي كه اوّل داشتند ديگر نداشتند، و آن دلبستگي به آنها از هم گسيخته گرديد. گفتم: خوب است فردا حركت كنيم. گفت: ممكن است تا ده روز در اينجا استراحت كنيم.

گفتم: ده دقيقه هم مشكل است! من هيچ راحتي ندارم، مگر اينكه به او برسم و يا نزديك او باشم. گفت: چه پر طمعي تو! مگر ممكن است در اين عالم تعدّي از حدود خود. اينجا دار دنياي جهالت آميز نيست كه حيف و ميلي رخ دهد و ميزان عدلش سر مويي خطا كند.

بلي! ايشان از تفضّلاتي كه دارند، گاهي عطف توجّهي به دوستان كنند. امّا جريان يافتن هوسناكي هاي بي ملاك، فحاشا و كلّا (هرگز و به هيچ وجه) آنها در اوج عزّت وتو در حضيض (پستي) تراب مذلّت. «وما للتراب وربّ الأرباب(124)؛ خاك پست كجا و پروردگار جهانيان كجا!».

اگرچه لوعه (ترس و وحشت) دل فرو ننشست ولي چاره اي جز سكوت نداشتم. چون شرح حال من به قياسات منطقي قالب نمي خورد و هادي هم به غير آن منطق منطقي نداشت، پس لب فرو بستم، تا خدا چه خواهد.

هادي گفت: بيا قدري در ميان اين باغات تفرّج كنيم. رفتيم، همّي براي من حاصل نمي شد. از هرچه مي رود سخن دوست خوش تر است.

گفتم: او چرا در تلاوت خود سوره هل أتي (انسان)

را اختيار نموده بود؟ هادي گفت: ما چه مي دانيم در اين چه حكمت بوده، و لازم هم نيست كه بدانيم. آنچه لازم است، اين است كه بدانيم آنچه مي كنند و مي گويند بر وفق حكمت و صواب و صلاح است؛ امّا گفتن اينكه حكمت آن اين است نه آن، علاوه بر اينكه يك نوع فضولي و تصرّف در معقولات است، كار با خطري هم هست، چه احتمال كذب و تكذيب مي رود.

بلي! ما به اندازه فهم خودمان مي توانيم بگوييم: چون اين سوره مباركه در فضائل حضرت علي و اهل بيت - عليهم السلام - است،(125) و اينها هم حضرت علي عليه السلام را دوست دارند و در اين سوره هم نشر فضايل حضرت علي عليه السلام است، پس آن را هم دوست دارند، چنان كه تو هم گفتي كه من هم دوست دارم.

يا آنكه در «يُطْعِمُونَ الطَّعامَ عَلي حُبِّهِ مِسْكِيناً وَيَتِيماً وَأَسِيراً» (126)؛ فقير و يتيم و اسير را بر اساس محبّت خداوند، خوراك مي دهند. اشاره اي داشته است به مصيبت خودش و پدرش، هنگامي كه براي او آب مطالبه مي كرد و ندادند، با آنكه بي بها تر از اطعام بود، و اين يتيم و مسكين و اسير، از آن سه نفر به درجاتي فاضل تر بود. مع ذلك، اگر از حكمت كار آنها دم نزنيم، بهتر و مأمون تريم.

گفتم: اگر اين وجه آخري غرض او باشد، معلوم مي شود خون اينها هنوز در جوشش است. گفت: البته در جوشش است، و بقاي آن خطّ قرمز در زير گلويش نيز مؤيّد، بلكه اقوي دليل است، و اينها بيش از مؤمنين انتظار فرج دارند. تا انتقام نكشند خونشان از جوشش نايستد، چنان كه خون يحيي تا هفتاد

هزار يا هفتصد هزار تن از بني اسرائيل كشته نشد، از جوشش نايستاد.(127)

گفتم: هادي! او گفت اين خلعت در خور اين عالم است و تمام خوبي هاي اين عالم سايه آن عالم است. گفت: چنين است؛ چنان كه دنيا نيز سايه اين عالم است. صورتي در زير دارد آنچه در بالا ستي.(128) تمام محاسن و كمالات، مال وجود است، و به هر درجه تنزّل مي كند ضعيف مي شود، و وجود كمالات و آثار او نيز ضعيف مي شود.

هادي ديد كه من از فكر و ذكر او به چيز ديگري نمي پردازم و اين گردش در باغات فايده اي ندارد. برگشتيم به منزل. پس از آن گفت: ما ده روز در اينجا مهلت داريم براي تهيه قوّه و استعداد بيش از پيش، كه دزدان راه خيلي قوي هستند و وحشت بعد از اين زياد و قوّه تو كم است. بايد در اين جمعه نيز به منزل دنيوي بروي، بلكه شايد به مقتضايِ «أُذكروا أمواتكم بالخير(129)؛ مردگانتان را به نيكي ياد كنيد». از تو يادي بنمايند، كه اسباب قوّه تو فراهم آيد.

گفتم: مگر تو نگفتي كه در اراضي وادي السلام هستيم و مأمون از همه چيزيم؟ امّا وادي السلام هم دزد دارد! اين هم حرف شد؟ فقط غرض تو معطّلي من است. رفيق باوفا! بي وفا شده اي؟! گريه مرا گرفت … وادي السلام يعني اوّل بدبختي من؟! گفت: عزيز من! وفاي من، مقتضي دورانديشي تو است، تو نمي داني كه راه تو چگونه است، راه باريكي است از كنار اراضي وادي السلام كه به اراضي برهوت(130) كه پر از آتش و عذاب است متّصل است، و سياه تو در اين چند منزل مجدّانه در صدد

لغزش توست، و به اندك لغزشي در اراضي برهوت خواهي افتاد و من هم به آن اراضي داخل نمي شوم، و مي ترسم عوض اينكه نمي خواهي ده روز معطّل باشي، در آن اراضي پر عذاب ده ماه محبوس بماني.

گفتم: مي خواهي بگويي كه پل صراط روز قيامت، به استقبال ما آمده؟ و چنين چيزي هرگز نمي شود! گفت: بلي، قبلاً هم گفتم، ولي حواست پرت است. مگر نگفتم: صورتي در زير دارد آنچه در بالا ستي. بلي! بلي! راه اين چند منزل، رقيقه و سايه همان پل صراط است، و اينكه مي گويم، چاره اي نيست. علاج واقعه پيش از وقوع بايد كرد.

خواهي نخواهي، در شب جمعه رفتم به سر منزل اهل بيت خود، ديدم عيالم شوهري اختيار نموده و مشغول شؤون اوست، اولادم نيز متفرّق شده اند، مدّتي به شاخه درختي نشستم، مأيوس شدم و برخاستم و روي ديوار كوچه نشستم و نظر به حال متردّدين (رفت و آمد كنندگان) مي نمودم، آنها قصه شؤون (كارها و امور) و معاملات خود را مي گفتند.

دلم به درد آمد و با خود گفتم: چه خوب بود كه آدم در حال حيات به فكر عاقبت و چنين روزي كه در پيش داشت، مي بود وهمه اوقات خود را صرف هوس ها و خواهش هاي زن و بچّه نمي كرد. عجب دنيا دار غفلت و جهالت است! چقدر ننگ آور است احتياج مرد به زن و بچه خود، كه هميشه چشم طمع به سوي مرد باز داشته اند! و چقدر بي وفايي است كه مثل چنين روزي كه دستم از زمين و آسمان كنده شده، به ياد من نمي افتند. پيغمبرصلي الله عليه وآله خوب آدم را بيدار و هوشيار ساخت كه فرمود: «هلاك

الرجل في آخر الزّمان بِيَد زوجته، وإن لم تكن له زوجة، فبِيَد أقربآئه وأولاده(131) در آخرالزمان مرد به دست همسر خود تباه و گمراه مي گردد.واگر همسر نداشت به دست خويشان و فرزندان خود به هلاكت مي رسد».

ولي چه فايده! بيدار و هوشيار نشديم و به فكر عاقبت خود نيفتاديم. ناگهان ديدم در بالاي خانه رو به رو، پسر و دختري تازه داماد از نبيره هاي من نشسته و ميوه مي خورند و صحبت مي كنند، تا آنكه يكي گفت: همين ميوه ها را حاج آقا كاشت و الآن در زير خاك ها متلاشي شده است و ما ميوه او را مي خوريم.

ديگري گفت: بدبخت! او الآن در بهشت بهتر از اين انگور ها را مي خورد، خدا رحمتش كند! در بچّگي چقدر با ما شوخي مي كرد.

ديگري گفت: راستي راستي، ما را دوست داشت. گاهي پول مي داد و ما را خوشحال مي كرد، خدا خوشحالش كند.

ديگري گفت: ما هر وقت كتاب و كاغذ و قلم مي خواستيم براي ما مي خريد، پدر و مادرمان كه اعتنايي نداشتند.

ديگري گفت: ما را، در واقع او ملّا كرد، چون خودش ملّا بود، از ملّايي خوشش مي آمد. حالا شب جمعه است خوب است هر كدام يك سوره قرآن برايش بخوانيم. من «هل أتي (سوره انسان) مي خوانم، تو هم سوره دخان را بخوان.

من در همان جا ايستادم تا سوره ها را تمام نمودند و چقدر مسرور شدم، و برايشان دعاي بركت نمودم و پرواز كردم و آمدم و ديدم كه هادي اسب را آورده و خورجيني نيز روي اسب بسته و مهيّاي حركت است.

گفتم: اين خورجين از كجاست؟ گفت: مَلَكي آورد و گفت: در يك پلّه آن (كفه ترازو) هديه اي است از

حضرت زهراعليها السلام كه در اثر تلاوت سوره دخان كه منسوب به او است(132) فرستاده است. و در پلّه ديگر، هديه اي است از علي بن ابي طالب عليهما السلام كه در اثر سوره «هل أتي كه منسوب به او است.(133) و سفارش كرده اند كه از راه دورتر از برهوت، حركت كنيم كه سموم آن ما را نگيرد.

گفتم: هادي! ما نبايد سر خورجين را باز كنيم، ببينيم هديه آنها چه چيز است؟ گفت: اجمالاً از مايحتاج اين راه است، و هر وقت احتياج افتاد باز خواهد شد، اگر مي خواهي حركت كنيم. گفتم: زهي سعادت! سوار اسب شدم و رفتيم.

در سرزمين «حرص»

به اراضي حرص رسيديم، قومي را ديديم به شكل سگ هاي متعفّن بدشكل، كه بعضي چاق و بعضي لاغر و گرگين بودند، و صحرا پر از لاشه مرده و بوي گندش بلند بود، و هر دسته از سگ ها در سر يك لاشه مرده، در جنگ و جدال بودند و يكديگر را مي دريدند و مجال خوردن براي هيچ كدام ميسّر نبود، تا آنكه همه از خستگي مي افتادند و جيفه (مردار) همان طور مي ماند. و دسته هايي پُر زور بودند و سگ هاي ضعيف را دور مي ساختند وخود مشغول خوردن مي شدند، هنوز چيزي نخورده ديگران باز هجوم مي آوردند و سر آن لاشه مرده يكديگر را مي دريدند، و آن صحرا پر از سگ، وجنگ هفت لشكر برپا بود، كه: «إنّما الدّنيا جيفة، وطالبها كِلاب(134)؛ دنيا مرداري بيش نيست و جويندگان آن، سگان هستند».

بعضي از آنها كه اين لاشه ها را مي خوردند، از دماغ شان دود و از دبر شان (پشتشان) آتش بيرون مي آمد و در خوردن تنها بودند، زيرا به حالي گرفتار بودند

كه سگ هاي ديگر به نزديك آنها نمي رفتند.

هادي گفت: اينها مال يتيم و رشوه خوارانند؛ «إِنَّ الَّذِينَ يَأْكُلُونَ أَمْوالَ اليَتامي ظُلْماً، إِنَّما يَأْكُلُونَ فِي بُطُونِهِمْ ناراً» (135)؛ كساني كه اموال يتيمان را به ظلم و ستم مي خورند، در حقيقت آتش مي خورند.

گفتم: هادي! سفارش شده بود كه ما دورتر از صحراي برهوت حركت كنيم، گويا راه را غلط نموده ايم. گفت: غلط نكرده ايم! اينكه مي بيني آبِ زير برهوت است و سُموم مهلك او به ما نمي رسد.

در سرزمين «حسد»

از زمين حرص خارج، يعني از كنار او گذشتيم، و رسيديم به كنار اراضي حسد. در آن صحرا مكينه هاي (كارخانه ها) زيادي دور از راه بود كه همه به كار افتاده و دود آنها افق را تاريك نموده بود، و بس كه چرخ و پر آنها بزرگ و سنگين، و به تندي و سرعت در حركت بودند، آن صحرا به لرزه در آمده بود و صداي چرخيدن آن چرخ هاي بزرگ، فضا را پر و گوش ها را كر مي ساخت.

يك و لوله و زلزله غريبي رخ داده بود، عمله جات (كارگران) آنها تمام سياه بودند و اين مكينه كه چرخ و پر آنها از آهن هاي سنگين بود، مثال موتورهاي قوي در اين صحراي وسيع در حركت بودند. يكي از آنها (كارخانه ها) به نزديكي راه رسيد و آقاي جهالت نيز مثل دود سياه حاضر گرديد.

نگاه كردم به عقب سر و ديدم هادي خيلي عقب افتاده، و از نزديك شدن سياه (جهالت) و دور افتادن هادي به وحشت افتادم.

سياه گفت: به اين مكينه اي كه نزديك شده است، تماشا كن كه چنين مكينه اي در دنيا ديده نشده.

اگر چه دلم خيلي مي خواست كه بايستم و تماشا

كنم، ولي به واسطه آنكه سياه به جز شرّ چيزي به من نرسانده بود، گوش به حرفش ندادم و اسب را راندم و خواندم: «قُلْ أَعُوذُ بِرَبِّ الفَلَقِ مِنْ شَرِّ ما خَلَقَ» (136)؛ بگو پناه مي برم به پروردگار سپيده صبح، از شرّ تمام آنچه آفريده است. تا به آخر.

سياه گفت: بيچاره! در دنيا كه مي خواستي «قل أعوذ» بخواني و عمل كني، نكردي، حالا چه فايده دارد؟

چون كه عمرت بود ديو فاضحه بي نمك باشد اعوذ و فاتحه ترس بيشتر مرا فرا گرفت، سياه جلو افتاد و به پشت تپّه اي پنهان شد، من خيال كردم كه از طرف او آسوده شده و در اين فكر بودم كه چرا هادي دور شده است و به من نمي رسد. سياه به شكل جانوري مهيب از كمين درآمد و اسب را رم كرد و از راه بيرون شد و در نزديكي آن مكينه به زمين خورد و من هم افتادم، به طوري كه اعضايم از حس رفت و نتوانستم حركت نمايم.

آن مكينه هاي دوردست به من نزديك شدند، گويا مي خواستند مثل اژدها مرا ببلعند و شعله هاي آتش از دهنه آنها به سوي من پرتاب مي شد و آن سياه خبيث استهزا مي كرد و به من مي خنديد و مي رقصيد و مي خواند: «وَمِنْ شَرِّ حاسِدٍ إِذا حَسَدَ» (137)؛ و از شرّ هر حسود هنگامي كه حسد مي ورزد.

اي بدبخت حاسد! چه كسي از علما از حسد نجات يافته؟ و مي گفت: در اين چند منزل كه از دست من خلاص شدي، خون به جگر من كردي. خيال كردي كه تيري به تركش من نمانده، حالا بچش كه إن شاء اللَّه خلاصي نخواهي يافت.

من با آن حال

ضعفي كه داشتم، خون در عروقم به جوش آمد و با صداي بلند گفتم: يا علي! مكينه هاي آتشفشان كه اطراف مرا گرفته بودند و نزديك بود كار مرا تمام كنند، رو به فرار گذاردند و در فرار از يكديگر سبقت مي گرفتند، و چندي به يكديگر تصادم نموده وخرد خرد شدند و سياهك هم رفت كه فرار كند، ولي به زير چرخ يك مكينه گير كرد و استخوان هايش درهم شكست. «وَلا يَحِيقُ المَكْرُ السَّيِّي ءُ إِلّا بِأَهْلِهِ» (138)؛ نيرنگ بد تنها دامان صاحبش را مي گيرد.

گفتم: عجب شده! مرا مسخره مي كني؟ «فَإِنّا نَسْخَرُ مِنْكُمْ كَما تَسْخَرُونَ» (139)؛ پس چنان كه شما ما را (در دنيا) مسخره مي نموديد، ما نيز شما را مسخره مي كنيم.

از گرمي فضا و تعفّن دود كبريت (گوگرد) عطش بر من غلبه نموده بود. در آنجا ديدم كه هادي به طرف من مي دود و به زودي رسيد و خورجيني را كه هديه حضرت علي عليه السلام در آن بود باز نمود. تُنگ بلوري را بيرون آورد كه از برق او صحرا روشن شد و در آن آب سرد و خوش گواري بود، از آن به من داد خوردم، تشنگي رفع و دردمندي از اعضاء مرتفع گرديد و رنگم افروخته و باطنم صفا پيدا نمود. «إِنَّ الأَبْرارَ يَشْرَبُونَ مِنْ كَأْسٍ كانَ مِزاجُها كافُوراً» (140)؛ ابرار و نيكان از جامي مي نوشند كه با (گياه خوش بوي) كافور آميخته است.

آمديم ديديم كه اسب سَقََط شده. توبره پشتي را به پشت بستم و هادي خورجين را برداشت و پياده به راه افتاديم. و آن صحرا با آنكه مانند صحراي كبير آفريقا بود، از كثرت دود مكينه ها آدم هاي آتشين بيرون مي ريزد، مانند سيگار

كه از لوله كارخانه سيگار سازي خارج مي شود.

هادي گفت: حسوداني كه حسد خود را با زبان و دست نسبت به مؤمنين اظهار نموده اند، در اين مكينه ها سخت فشار مي خورند كه آتش باطنشان ظاهر بشره شان را نيز فرا مي گيرد، زيرا حسد به منزله آتش است. «الحسد يأكل الإيمان كماتأكل النّار الحطب» (141) همان گونه كه آتش هيزم را مي خورد؛ حسد ايمان آدمي را به كام خود مي كشد.

چون راه را نيز تاريكي فرا گرفته بود، هادي جلو جلو مي رفت و من به تقليد او مي رفتم. گفتم: گويا راه را گم كرده ايم، چون با آن سفارش هايي كه درباره ما شده بود نمي بايست صدمه اي بخوريم. گفت: راه غلط نشده، كمتر كسي است كه حسد باطني، كم يا زياد اظهار نكرده باشد و اگر تفضيلات اولياي امور و خوشنودي حضرت زهراعليها السلام درباره شما نبود، حال شما شايد كمتر از اين گرفتاران نبود. بسياري از اين گرفتاران دير يا زود خلاص خواهند شد و اهل رحمت خواهند بود.

چون هوا گرم و متعفّن و توبره پشتي هم سنگيني مي نمود، به سرعت حركت مي نموديم كه از اين زمين پُر بلا زودتر خلاص شويم و از رسيدن سياه - اگر هلاك نشده باشد - نيز وحشت داشتم. كف عرق بوناك، از زير لباس ها به ظاهر لباس بيرون شده بود و ساق هاي پا از خستگي درد مي كرد، تا آنكه به هزار مشقّت از آن سرزمين خلاص شديم.

در نزديكي پايتخت وادي السّلام

نسيم خنك وزيدن گرفت، هوا لطيف گرديد، چمن و چشمه سار ها پيدا شد، اشجار (درختان) كوهي در ميان درّه و سر كوه هاي سبز و خرّم نمايان بود، ساعتي به روي چشمه اي نشستيم و خستگي خود را

گرفتيم.

از هادي پرسيدم: گويا سياهك در زير چرخ موتورها هلاك شد.

گفت: او فاني نمي شود، ولي در اين سرزمين به تو نخواهد رسيد، زيرا كه از اراضي برهوت بسيار دور شده ايم و چون تكبّر و منائي (خودخواهي) نداشته اي، آن صحرا و گرفتاران را نخواهيم ديد، چيزي از راه نمانده است كه به حومه عاصمه (پايتخت) وادي السلام برسيم.

هرچه مي رفتيم آثار خوشي و خرّمي و چمن و گل و رياحين و درختان ميوه دار بيشتر مي شد، تا آنكه كوه هاي سبز و باغات زياد و آبشار هاي صاف و نظيف زيادي پيدا شد و در دامنه كوه ها و قلّه آنها خيام (خيمه ها) زيادي از حرير سفيد نمايان شد.

هادي گفت: اينجا حومه شهر است و اهالي آن در اين خيام سكني دارند. ولي ستون ها و ميخ هاي آن خيام از طلا بود و طنابها از نقره خام بود. مقداري كه از خيمه ها گذشتيم، هادي گفت: صبر كن تا من بروم، خيمه تو را تعيين كنم.

گفتم: اسم اين سرزمين چيست كه بسيار خوش آب و هوا و با روح است؟ من دلم مي خواهد چند روزي در اينجا بمانم! گفت: اين زمين وادي ايمني و ارض مقدّسه است، و لابد بايد چند روزي در اينجا بماني. پاكتي از خورجين كه هديه حضرت زهراعليها السلام در آن بود بيرون آورد و به طرف خيمه اي كه در قلّه كوهي ديده مي شد، رفت. من نگاه مي كردم، وقتي كه هادي به آن خيمه رسيد و كاغذ خوانده شد، ديدم كه دختران و پسران از خيمه بيرون شدند وبه طرف من دويدند. هادي نيز از عقب رسيد و پاكتي ديگر از پلّه خورجين بيرون آورد و

گفت: تو با اينها برو به خيمه و چندي استراحت كن تا من از عاصمه برگردم، من مي روم كه منزلي براي تو تهيه كنم.

گفتم: هادي! كجا مرا غريب و بي مونس ترك مي كني؟ گفت: براي مصالح تو تعقيب دارم و اينجا وطن توست و در آن خيمه، تو مونس خواهي داشت. «حُورٌ مَقْصُوراتٌ فِي الخِيامِ، لَمْ يَطْمِثْهُنَّ إِنْسٌ قَبْلَهُمْ وَلا جآنٌّ» (142)؛ حورياني پرده نشين در دل خيمه ها، دست هيچ انس و جنّي پيش از ايشان به آنها نرسيده است.

هادي اين را گفت و پرواز نمود و من با آن خدم و حشم به خيمه آمدم. حوريه اي در آنجا به روي تخت نشسته بود، برخاست و از من استقبال نمود، غلامي همچون خورشيد درخشان با ابريق (كوزه لوله دار) و لگني از نقره خام وارد شد و سر و صورت مرا شستشو داد، و از آن آب، بوي مشك و گلاب ساطع بود. پس از آن صورت خودرا در آينه ديدم در جمال و جلال دوچندان، آن حوريه اي بودم كه در دفتر الهي معقوده (همسر) من بود، سروري و بزرگواري من بر او محقّق شده، كه: «اَلرِّجالُ قَوّامُونَ عَلَي النِّسآءِ» (143)؛ مردان سرپرست زنانند.

هر دو بر روي آن تخت نشستيم. آن خيمه پنج ستون داشت كه ستون وُسطي از طلا و جواهر نشان و بزرگ تر از ديگر ستون ها بود. براي امتحان ذكاوت آن حوريه پرسيدم: چرا اين خيمه ستون دارد؟ گفت: تمام اين خيام كه در اين قُلَلِ (قلّه ها) جبال ديده مي شود، پنج ستون دارد؛ زيرا: «بُني الإسلام علي خمس: الصلوة والصوم والزكاة والحجّ والولاية، ولم ينادِ بشي ءٍ كما نودي بالولاية(144)؛ اسلام بر پنج پايه استوار

گرديده است: نماز و روزه و زكات و حجّ و ولايت، و از ميان اينها، به ولايت سفارش ويژه اي شده است». و اين ستون وُسطي ستون ولايت است كه از همه بزرگ تر است و خيمه بر او قائم است.

گفتم: من چنين ميپنداشتم كه هر يك به اسم يكي از آل پيغمبر عليهم السلام است.

گفت: آنها اصول هستند و آنچه در اينجاست، فروع و سايه هاي آن انوارند، تمام عوالم وجود و آنچه در آنهاست، همه مطابق يكديگر و يك فرم و كپيه يكديگرند و تفاوتشان به شدّت وضعف و اصل و فرع و نور و شعاع است و انسان نيز در همه عوالم راه دارد و مي تواند به همه مراتب برسد و سرسلسله همه عوالم و متن مختصر اين مشروح گردد و وجود جامع و مظهر اسم اللَّه و خليفة اللَّه باشد.

هر چه در عالم كبير بود

شرح احوال تو به توي من است جلوه اي كرد رخش ديد ملك عشق نداشت خيمه در مزرعه آب و گِل آدم زد

و چون اين قوّه و توانايي به حسب فطرت اولي در آدم بود و خود را نشناخته، گفته شد: «إِنَّ الإِنْسانَ لَفِي خُسْرٍ» (145)؛ به راستي كه انسان دستخوش زيان است. و چون ديگران او را نشناختند، گفته شد: «كانَ ظَلُوماً جَهُولاً» (146)؛ و بسيار ستمگر و نادان بود. «أي مظلوماً و مجهول القدر؛ يعني انسان مظلوم و ارزشش ناشناخته بود.

گفتم: شما در كدام مدرسه، معارف آموخته ايد كه اين همه سخنوري داريد؟ گفت: تعليمات من در مدينه شريفه بوده است و اين كوه هاي سبز و خرّم و با روح و ريحان، از ييلاقات پَست آنجاست. «قال رسول اللَّه صلي

الله عليه وآله – ابو فاطمة عليها السلام -: «أنا مدينة العلم وعليّ بابها(147)؛ من شهر علم هستم و علي عليه السلام دروازه آن».

من مربّاي (پرورش يافته) دست فاطمه عليها السلام(148)، دختر پيغمبرم كه او نيز چون پدرش «مدينة الحكمة والعصمة وعليّ بابها؛ شهر حكمت و عصمت، و علي عليه السلام درِ آن» است و اوست ليله مباركه و ليلة القدر و اوست بهتر از هزار شهر (ماه) و اوست كه علوم قرآن بر او نازل شده است كه: «فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ» (149)؛ در آن شب تمام امور استوار و محكم تدبير و جدا مي گردند. و اوست شجره زيتونه «لا شَرْقِيَّةٍ وَلا غَرْبِيَّةٍ يَكادُ زَيْتُها يُضِي ءُ وَلَوْ لَمْ تَمْسَسْهُ نارٌ، نُورٌ عَلي نُورٍ» (150)؛ نه شرقي است و نه غربي، به گونه اي كه نزديك است بدون تماس با آتش شعله ور شود، و بدين سان نور علي نور است. و اوست كه: «تَنَزَّلُ المَلآئِكَةُ وَالرُّوحُ فِيها بِإِذْنِ رَبِّهِمْ مِنْ كُلِّ أَمْرٍ» (151)؛ فرشتگان و روح در آن شب به اذن پروردگارشان براي (تقدير) تمام امور نازل مي شوند.

و اين نوشته زهراعليها السلام است كه هادي به من ميرسانيد، به اين مضمون كه يكي از اولاد من به تو وارد مي شود، از او پذيرايي كن كه او صاحب تو است. معلوم مي شود، كه من كشت و كار توام، ولو حق رويانيده و به كمال رسانيده، كه: «أَفَرَأَيْتُمْ ما تَحْرُثُونَ ءَأَنْتُمْ تَزْرَعُونَهُ أَمْ نَحْنُ الزّارِعُونَ» (152)؛ پس آيا آنچه را كشت مي كنيد ديده ايد، آيا شما آن را مي رويانيد يا ما مي رويانيم؟ و من حمد مي كنم خدا را كه همه حمد از اوست و راجع به اوست «وَآخِرُ دَعْويهُمْ أَنِ الحَمْدُ للَّهِ ِ

رَبِّ العالَمِينَ» (153)؛ و آخرين سخنشان اين است: حمد مخصوص پروردگار عالميان است.

پرسيدم: آن شعري كه خوانديد از غزليات خواجه حافظ بود، تو از كجا فرا گرفتي؟ گفت: وقتي خواجه به اين مقام رسيد، اهالي اينجا خواهش نمودند كه بيش از آنكه مي بايست اينجا بماند، اقامت كند تا غزل هاي مرغوب او را فراگيرند و همين طور هم شد و از آن وقت در تمام اين خيام، در سروده هاي خود غزل هاي او را مي خوانند، ويژه آنهايي كه مبني بر وصال است و چون و چرايي با او نمودند، كه افشاي بعضي اسرار بود و در بين عامّه جا نداشت.

پس از اظهار كمالات صوري و معنوي، كه مرا مستِ لا يشعر (ناآگاه) ساخته بود، سرود آغاز نمود:

رهرو منزل عشقيم وز سرحدّ عدم تا به اقليم وجود اين همه راه آمده ايم سبزه خطّ تو ديديم وز بستان بهشت به طلبكاري اين سبزه گياه آمده ايم با چنين گنج كه شد خازن او روح امين به گدايي، به در خانه شاه آمده ايم پس از آن، اطعمه و اشربه به اقسام ها (انواع خوراكي ها و نوشيدني ها) حاضر گرديد، خورديم و نوشيديم و به متكاها تكيه زديم. گفتيم: چنين معلوم مي شود كه تو در اينجا متوطّن نيستي. گفت: بلي! من به استقبال تو آمده ام كه در اينجا برهه اي استراحت كنيد و اين خيمه و اثاثيه را من آورده ام، بلكه اين همه خيام كه در بالا و دامنه اين كوه ها ديده مي شود، همه از مستقبلين (پيشواز كنندگان) است كه به استقبال واردين خود آمده اند، و اين محل با باغ ها و رَوح و ريحان و خوشي و خرّمي ها همه وقف بر واردين و مهمانخانه خداوندي

است و شما كه از اينجا برويد، من هم به محلّ خود عودت مي كنم (باز مي گردم).

گفتم: مي خواهم در ميان اين باغ ها و خيام و پست و بلندي ها و كنار رودخانه ها گردش كنم و از كمّ و كيف اينجا باخبر باشم و شايد آشنايي از بني نوع (بني آدم) خود را در اينجا ببينم. گفت: در اينجا آزادي، آنچه دلت بخواهد حاضر است، ولي در دخول خيمه استيذان و سلام لازم است. هنگامي كه من وارد اينجا شدم، خيمه دختر بزرگ شما را ديدم و به لحاظ آشنايي با شما بر او وارد شدم و او را دوست گرفتم و اگر مي خواهيد به آنجا برويد من هم همراه شما خواهم آمد.

گفتم: البتّه مي روم. برخاستم با او رفتم، در نزديكي خيمه سلام كردم، او صداي مرا شناخت، با خدمه خود بيرون دويدند. پس از زيارت يكديگر و حمد خدا براي نعمت و رحمت هاي بي پايان او وارد خيمه شديم، به روي تخت هاي جواهر آگين نشستيم. او و رفقايش در يك صف و من و همراهانم در يك صف. «مُتَّكِئِينَ عَلَيْها مُتَقابِلِينَ» (154)؛ در حالي كه بر آن تكيه زده، رو به روي يكديگر (نشسته)اند. رو به رو بودن بِه از پهلو بود.

پرسيدم: در اين سفر بر تو چه گذشت؟ گفت: در منزل اوّل در اراضي حسد، مقداري فشار و سختي ديدم و گويا اين طور سختي ها بر غالب مسافرين، بلكه بدتر از آن وارد مي شود، و در بعضي جاها فهميدم كه خلاصي من از ناحيه شما بود و از اين جهت شما را دعاي رحمت نمودم، حتّي هنگامي كه خواهرم مسافر اين عالم گرديد و سفر شما هم

نزديك شد، از خدا شفاي شما را خواستار شدم كه والده و خواهران ديگرم، خوار و بي پرستار نمانند.

پرسيدم: از خواهرت كه مسافر اين عالم گرديد، چه خبر داري؟ گفت: خواهرم را در اينجا ديدم، در جلالت و بزرگواري از من بالاتر بود، از او حال و گزارش هاي بين راه را پرسيدم، آن صدمات و پياده روي ها را نديده بود. فقط اراضي مسامحه را ديده بود، آن هم به خوشي و بقيه را گويي به طيّ الارض آمده بود.

گفتم: رمز كار او اين است كه قريب هيجده سال كه از سنين عمرش گذشت، مسافر اين عالم شد و مثل ما مجال نيافت كه بار خود را سنگين و كار خود را سخت نمايد».

فروزان شدن آتش عشق

در انديشه فرو رفتم كه چه نا تمامي در وجود من و حالات و كار و حواشي كار، با من است كه چنين شدم؟ از صدمات مترقّبه كه حالا خلاصم، و از بازماندگان در دنيا نيز قطع علاقه شده است، كه: «فَلا أَنْسابَ بَيْنَهُمْ يَوْمَئِذٍ» (155)؛ (هنگامي كه قيامت تحققّ مي يابد) در آن روز هيچ پيوندي ميان آنها نخواهد بود. و اولادي كه مسافرين اين عالم شده اند نيز در رفاه و خوشي هستند، پس چرا؟

نه درد دارم، نه جايم مي كند درد

همي دونم كه دل اندوه دارد

پس از بازرسي كامل و كنجكاوي از زواياي دل، تخم اين گياه را يافتم و دانستم كه از كجا رسته و به كجا پيوسته، صفيّه هم به خود مي پيچيد كه به چه نحو عقده دلم را بگشايد و گاهي تعجّب مي كرد كه در دار السرور جاي اندوه و ملال نيست. گفتم: زحمت به خود راه مده

كه گشودن اين عقده كار تو نيست.

دل عاشق، هزاران درد دارد

چه داند آنكه اشتر مي چراند

در بارگاه قدس كه جاي ملال نيست سرهاي قدسيان همه بر زانوي غم است راز دلم را به او نگفتم، چون او نمي فهميد و فايده اي نداشت؛ زيرا اهل عالم بالا، همه چيز را درك مي كنند، امّا عشق كه تخم اين گياه در خاك نهفته شده است، همان آدم خاكي است كه طالب و عاشق است، و به زاري مي گويد:

الهي! سينه اي ده آتش افروز

در آن سينه دلي، وان دل همه سوز

هرآن دل را كه سوزي نيست دل نيست دل افسرده خود جز آب و گِل نيست دلم پر شعله گردان، سينه پُردود

زبانم كن به گفتن آتش آلود

سخن در كيمياي جسم و جان است اگر خود كيميايي هست، آن است نهيب عشق گر نبود به دنبال زند زالي دو صد چون رستم زال ز بحر عشق بسيار است، بسيار

جهان را عشق در كار است، در كار

كمال اينجاست، ديگرجا چه جويي؟

زهي ناقص، تو ديگر جا چه جويي؟

به صفيّه گفتم: من مي خواهم بروم ميان آن باغ هاي دور و با خود خلوت كنم، تا مگر عقده دل بگشايد. گفت: به هرجا بروي تنها نيستي. كوه و در و دشت و باغ و راغ (صحرا و بيابان) هر ذرّه ذرّه اينجا شاعر (داراي شعور و درك) و حسّاس است.

گفتم: آنها در افق نيستند. گفت: اگر ما نا محرميم خوب است كه ما را مرخّص نماييد. گفتم: اگر عطيّه زهراعليها السلام نبودي، حالا مرخّص بودي. برخاستم و رفتم، به زير هر درختي مي رسيدم، شاخه خم مي شد و صدا مي زد كه: اي مؤمن! از ميوه ها بچين و بخور! و

صداهاي آنها اگرچه دلپذير بود، ولي در گوش من همچون قار قار كلاغ بود و در جواب آنها خواندم:

دلم ز بس كه گرفته است، ميل باغ ندارم به قدر آنكه گلي بو كنم دماغ ندارم ديدم درختي شاخه خود را بالا برد و با خود گفت: اگر ميل نداشتي چرا آمدي؟ شنيدم ديگري مي گفت: يقين مَلَك است كه اهل خوراك نيست! ديگري گفت: يا حيواني است كه ميوه خور نيست. ديگري مي گفت: بلكه ديوانه است؟ ولي اينجا جاي ديوانگان نيست! يقين ناز مي كند. يكي گفت: بابا! تازه از قحطي به وفور نعمت رسيده، از ذوق دهانش كليد شده است!

ديدم از هر سري، صدايي و از هر شاخه اي، لطيفه اي بار نمودند. گفتم: باز رحمت به خيمه! مراجعت نمودم، ديدم هادي در خيمه ايستاده و منتظر من است. هادي نيز مرا ديد، به طرف من آمد. گفتم: مگر عقده دلم را اين محرم راز بگشايد.

به همديگر رسيديم، پس از سلام گفت: به كجا مي گردي؟ مهيّاي حركت شو كه به شهر برويم و علما و مؤمنين در انتظار تو هستند. گفتم: براي چه به شهر برويم؟ گفت: اي واي! پس براي چه تا اينجا آمدي؟! گفتم: نمي دانم براي چه مرا به اينجا آوردند! گفت: كفران نعمت مكن! تو را از آن ظلمتكده به اين عالم درخشان آورده اند كه از نعمت هاي حقّ بهره مند و دائم السرور باشي.

گفتم: كدام نعمت، كو گوارايي آن، كو سرور دل؟ با تذكره مصايب معشوق هاي من! مگر مسلّح بودن ابوالفضل و علي اكبر عليهما السلام را در شب اوّل نديدي؟ و يا معني آن را نفهميدي؟ و مگر خطّ قرمز زير گلوي علي

اصغر را نديدي؟ و يا آنكه نفهميدي! و اگر كسي في الجمله (مختصر) محبّت و شناسايي با آنان داشته باشد، بايد از غصّه بميرد، تا چه رسد به اكل و شرب و شادي و سرور و اشتغال به حور و قصور. اين قدر هم شكم خواره و خودخواه نيستم كه تو خيال كرده اي.

گفت: پس اين همه علما و مؤمنين كه در آنجا با حور و قصور شاد و مسرورند، از دوستان اهل بيت عليهم السلام نيستند؟ و يا حسّ انتقام در آنها نيست؟ و ديگر آنكه، ظالمان حالا به انتقام الهي گرفتارند.

گفتم: هر كس به حال خود بيناتر است، من تا انتقام نكشم، دار السرور من، بيت الاحزان است و نعمت ها بر من نقمت است و امّا ديگران چرا مسرور و شادند و … و … و … ؟ بايد از خود آنها پرسيد نه از من. و امّا گرفتاري آنها به انتقام الهي كه بزرگ تر و شديدتر است از انتقام ما شكّي نيست، ولي تصديق مي فرماييد كه تا كسان مظلوم به دست خود قصاص نكنند و انتقام نكشند، دلشان خنك نمي شود. و از اين جهت حقّ قصاص براي ورثه ثابت شده است اگرچه كسي ديگر بر ظالم شديدتر صدمه وارد كند. سخن كوتاه! خدا فرموده است: «وَأُخْري تُحِبُّونَها نَصْرٌ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيبٌ» (156)؛ و [نعمت] ديگري كه آن را دوست مي داريد [به شما عنايت مي بخشد]و آن ياري خداوند و پيروزي نزديك است. و انتقام محبوب ماست و تا به محبوب نرسيم، دار السرور نداريم، نه آنكه هست و من نمي آيم!

دلگشا بي يار، زندان بلاست هر كجا يار است، آنجا دلگشاست خوش تر از هر دو جهان

آنجا بود

كه مرا با تو سر سودا بود

سخن كوتاه! حقيقتاً بهشت و دار السرور و امثال اين اسامي، انبساط نفس و به مراد دل رسيدن است و باقي زيادي است، والسّلام.

هادي مدّتي سر به زير انداخت و خاموش ماند، پس از آن گفت: در اينجا مي ماني؟ گفتم: نه! گفت: به كجا مي روي؟ گفتم: نمي دانم و مستقرّي براي خود نمي دانم، همين قدر مي دانم كه در هر كجا باشم، در عذابم. سر به بيابان مي گذارم و خاكسترنشين مي شوم.

غم عشقش بيابان پرورم كرد

هواي بخت، بي بال و پرم كرد

به مو گفتي صبوري كن صبوري صبوري طُرفه خاكي بر سرم كرد

هادي چاره اي نديد، به شهر مراجعت كرد. به صفيّه نيز گفتم: تو هم، اگر ميل داري، به وطن خود برگرد كه مرا با تو سر و كاري نيست. اگر به صدّيقه طاهره عليها السلام رسيدي، سلام مرا ابلاغ كن و چگونگي حال مرا عرض كن. او هم خيمه و سراپرده خود را كَند و رفت. من هم گوشه خلوتي را جستم و به گريه و زاري ونياز نشستم.

تن محنت كشي ديرم خدايا!

دل حسرت كشي ديرم خدايا!

ز شوق دلبر و داد فراقش به سينه آتشي ديرم خدايا!

بود درد مُو و درمانم از دوست بود وصل مُو و هجرانم از دوست اگر قصّابم از تن وا كره پوست جدا هرگز نگردد جانم از دوست تو دوري از برم، دل در برم نيست هواي ديگري اندر سرم نيست به جان دلبرم كز هر دو عالم تمنّاي دگر جز دلبرم نيست مرا نه سر، نه سامان آفريدند

پريشانم، پريشان آفريدند

پريشان خاطران رفتند در خاك مرا از خاك ايشان آفريدند

اگر دردم يكي بودي، چه بودي؟

اگر

غم اندكي بودي، چه بودي؟

به بالينم حبيبي يا طبيبي از اين دو گر يكي بودي چه بودي؟

يك نفر دوان دوان آمد [و گفت]: حبيب بن مظاهر رحمه الله تو را به وسيله تلفن خواسته است. گفتم: او در كجاست؟ گفت: در شهر است. گفتم: يقين هادي در رفتن من به شهر، متوسّل به او شده است. آمدم به پاي تلفن، پس از اعلام و سلام، گويا راز و نيازهاي مرا شنيده بودند، فرمودند:

چرا آزرده حالي، اي پسر جان!

مدام اندر خيالي، اي پسر جان!

بيا خوش باش و صد شكر خدا كن كه آخر كاميابي اي پسر جان!

جوابش دادم:

پدر! گلشن چو زندانه به چشمم گلستان، آذرستانه به چشمم بدون كام دل، آن زندگاني همه خواب پريشانه به چشمم جواب داد:

بوره سوته دلان، گرد هم آييم سخن با هم گريم، غم وانماييم ترازو آوريم، غم ها بسنجيم هر آن سوته تريم، سنگين تر آييم جواب دادم:

غم درد دل مو بي حسابه خدا دونه كه مرغ دل كبابه حبيبا چون فدا گشتي در آن روز

نداري غم ترازومان كتابه يعني كتاب ناطق الهي، چنان كه حضرت حجّت عصرعليه السلام فرموده است: چون در وقت استنصار و استغاثه آن معشوق در عالم نبودم كه ياري اش نمايم و خود را در حضورش فدا سازم - كه منتهاي آمال عشّاق است - از اين رو هميشه در سوز و گدازم كه: «لأندبنّ عليك صباحاً ومسآءً، ولأبكينّ عليك بدل الدّموع دماً(157)؛ سوگند ياد مي كنم كه حتماً شب و روز بر تو ندبه كنم، و به جاي اشك از ديدگانم خون مي گريم».

و در مكتب عشق ثابت و محقّق است كه عشّاقي كه در حضور معشوق، فداي او شوند به منتهاي آرزوي

خود رسيده و افسوس و حسرت و غم و غصّه اي نخواهند داشت، و تو اي حبيب! از اين قبيلي. امّا قبيل (گروه) اوّل، - كه سرور آنها امام زمان عليه السلام است كه ترسيده اند تا خدمت و ياري بنمايند و يا معشوق را از چنگ ظالم خلاص كنند و يا آنكه خود را فدا كنند - چنين بيچاره اي هميشه در سوز و گداز و آتش حسرت در دل او شعله ور باشد و هيچ شربت آبي بر او گوارا نشود و در عوض شراب و طعام، خون جگر خورد و ما از آن قبيليم.

يا حبيب! پس از كجا شما با ما هم ترازو مي شويد؟ و از كجا كه بر ما و بر شما يكسان خوش بگذرد؟ همان كاري كه شما در كربلا كرديد، كه از شدّت شوق برهنه به ميدان ميرفتيد.

لبسوا القلوب علي الدّروعِ، وإنّما

يتهافتون علي ذهاب الأنفس قلب هاي خود را از روي زره پوشيده اند و براي جان بازي مي شتابند.

همان عيش، شما را گوارا نموده و شراب شما را چاشني داده، ولكن ما آن را نداشته ايم و حسرت آن را به گور برديم يا حبيب! «وَلا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْواتاً، بَلْ أَحْيآءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ» (158)؛ هرگز گمان مبر كساني كه در راه خدا كشته شدند مرده اند، بلكه آنان زنده اند و نزد پروردگارشان روزي داده مي شوند.

و مشمول اين آيه تويي نه من، يا حبيب! و تو حيات تازه گرفتي و من مرده هستم. يا حبيب! تو خوشبخت بوده اي و ما بدبخت شده ايم! يا حبيب! مگر تو از سوز و گداز امام دوازدهم عليه السلام در آن زوايا و خرابه هاي دنيا خبر نداري كه چه شب

و روزي بر او مي گذرد و اگر تو هم مثل ما حسرت به گور شده بودي، به حال او خون گريه مي كردي كه: «قدر سوته دل (سوخته دل)، دل سوته (دل سوخته) دونه».

اگر كشتگان را دل داوري است نه بر كشته، بر زنده بايد گريست و چون تلفن ازآن نمره (نوع) تلفن هايي بود كه در موقع مكالمه عكس و صورت يكديگر را مي ديدند، ديدم حبيب حالش منقلب و سرافكنده و اشك ريزان است. با خود مترنّم شدم:

منم آن آذرين مرغي كه في الحال بسوجم عالمي را گر زنم بال مصوّر گر كشد نقشم به ديوار

بسوجم عالم از تأثير تمثال از پاي تلفن برخاست … و هكذا من رفتم و ديگر صحبت را قطع نمود و رفت.

شعله هاي آتش غيبت

اهالي آنجا كه قبلاً مرا ديوانه پنداشته و متعجّبانه نظر مي كردند، پس از گفت و گو با حبيب بيدار شده، دور مرا گرفتند و گفتند: معلوم شد تو ديوانه نيستي چرا چنيني؟ گفتم: لابد از محبّين اهل بيت پيغمبريد، و إلّا در اينجا راه و جا نداشتيد و البتّه امام زمان مهدي موعود را ميشناختيد كه چشم روشني پيغمبر و اهل بيت عليهم السلام و همه مؤمنين است. گفتند: ما از رعايا و عشّاق و خاك ساران درگاه اوييم.

گفتم: شنيده ايد كه او در صبح و شام، گريان و نالان و در سوز و گداز است؟ آن هم نه يك سال و نه ده سال، بلكه متجاوز از هزار سال؟! گفتند: بلي! ولي كاري از دستمان برنمي آيد.

گفتم: از دستتان بر نمي آيد كه ترك اين عيش و عشرت و مسرّت نماييد؟ مرده باد عاشقي كه به رنگ معشوق خود نباشد! او آن طور گرفتار و در

فشار طول انتظار، و شما اين طور به چهار بالش عيش و عشرت و راحت و مسرّت و متّكي و سوار! مع ذلك دعوي محبّت مي نماييد. اين نه اثر محبّت است: «أحسن المقال ما صدّقه الفعال(159) بهترين گفتار آن است كه كردار آن را تصديق كند». آن جمع كه هزاران نفر بودند، حالشان منقلب شده و رفتند.

انقلاب در وادي امن

ديدم خيمه ها برچيده و دستگاه ها برهم خورده، همه لباس كهنه پوشيده، با سر و پاي برهنه آمدند. گفتم: هي بنازم غيرت تان را! حال رو به بيت المعمور ايستاده، بخوانيد: «أَمَّنْ يُجِيبُ المُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ» (160)؛ كسي دعاي شخص درمانده و بيچاره را اجابت و گرفتاري و رنجوري او را برطرف مي سازد؟! به صورت بلند، كه بدن ها گرم شود و مراد از اين مضطرّ خود امام زمان عليه السلام است.

كم كم از طرف حبيب بن مظاهر و هادي، اين قضيه در وادي السلام منتشر و شورشي و به هم خوردگي پيدا شد و در مجامع اهالي حومه، در موضوع غريبي و بي ناصري و شدّت اضطرار و طول انتظار امام زمان عليه السلام و حسّ پيدا شدن انتقام در روحيات آنان، نطق هاي آتشين مي نموديم. و همچنين در خود وادي السّلام و مجامع، خطابه تشكيل داده و خُطبا به كرسي خطابه رفتند و نطق هاي بليغ در آن ادا مي نمودند.

كم كم به توسّط خبرهاي وصيفه ها (خدمت گزاران) كه از اينجا رفتند و اين جوش و خروش اهالي و به هم خوردگي حالشان كه در مناظر مبادي عاليه و ارواح مكرّمه به منزله رژه و پرده سينما مشهود بود، مطلّع شديم كه علي بن ابي طالب و حضرت زهرا - اُمّ الائمّه - عليهم السلام با

ده نفر از اولاد معصومين شان بر روا شدن اين حاجت لب به شفاعت گشوده اند، ولي پيغمبرصلي الله عليه وآله متعذّر شده بود كه هنوز خبيث از طيّب و مؤمن از كافر ممتاز نشده، بلكه: «لَوْ تَزَيَّلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذِينَ كَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلِيماً» (161)؛ اگر [مؤمنان و كفّار] از هم جدا مي شدند، حتماً كافران را عذاب دردناكي مي كرديم.

و همين آيه است كه موجب اين همه طول انتظار شده است و نعره هاي مان در آن حال به دعا بلند مي شود: «اللَّهمّ فرّج فرجاً عاجلاً كلمح البصر أو هو أقرب من ذلك يا محمّد يا عليّ! يا عليّ يا محمّد! أُنصراني فإنّكما ناصراي، واكفياني فإنّكما كافياي(162)؛ خداوندا، [در امر فرج امام زمان عليه السلام] فرج و گشايش فوري، مانند چشم برهم زدن و يا از آن هم نزديك تر عنايت فرما! اي محمّد و اي علي! اي علي و اي محمّد! مرا ياري نماييد كه شما ياري دهنده من هستيد و مرا كفايت نماييد كه شما كفايت كننده من هستيد».

بس كه يا محمّد و يا علي! يا علي و يا محمّد! گفتيم، اين دو رئيس را نيز منقلب نموديم و حضرت زهراعليها السلام نيز اين آتش را دامن مي زد، مبادي عاليه نيز دست به دعا بلند نمودند، كه: «اللَّهمّ عجّل فرجنا بظهور قآئمنا، وانتقم من أعدآئنا بنصرة قآئمنا وأظهر فيك الخالص حتّي يعبدونك في البلآء ولا يشركون بك شيئاً؛ خداوندا! با ظهور قائم ما در فرج و گشايش امور شتاب فرما! و با ياري او از دشمنانمان انتقام بگير! و بندگان خالص خود را ظاهر فرما تا به هنگام بلا و گرفتاري، از عبادت تو، دست نكشند و كسي را

شريك تو نسازند».

و نزد ما لوحي بود كه گفت و شنود هايي كه در ملأ اعلي مي شد، در آن لوح كپيه مي شد و ما مطّلع مي شديم. از حضرت حق خطاب رسيد كه: «يا محمّد! قد أجبتُ دعوتك، وسأوفي بذلك من قريب؛ اي محمّد! درخواست تو را پذيرفتم و به زودي به آن وفا خواهم كرد».

پيغمبرصلي الله عليه وآله عرض نمود: ما راضي بوده ايم به رضاي تو. «هرچه آن خسرو كند، شيرين بود». ولي بنده اي از بندگان تو وارد مهمانخانه تو شده و با ساير مهمانان بر سر سفره مهماني نشسته، ولي دست دراز نمي كند تا اينكه حاجت شان روا گردد و حاجت شان ظهور مهدي موعودعليه السلام است و چنين مي گويند: امام زمان و محبوب ما به واسطه مصايب وارده و طول انتظار، عيش و نوش بر او گوارا نيست، پس چطور بر ما گوارا شود؟ و چطور مي شود او در گريه باشد و ما در خنده و سرور باشيم؟ مرده باد عاشقي كه به رنگ معشوق نباشد! و چون در دنيا به اين عادت آموخته شده اند كه هرگاه حوايج و خواهش بزرگي از كريمان داشتند، اگر تا آن حاجت روا نمي شد، در سر سفره آن كريم دست دراز نمي كردند، آن ميزبان كريم آن حاجت را بلا تأمّل برمي آورد، ولو هرچه بر او سخت و مشكل بود.

و معتقدند: «أنت أكرم الأكرمين، وإنّك علي كلّ شي ءٍ قدير، وموضع حاجات الطالبين وغياث المضطرّين، ولا رآدّ لحكمك ولا مانع من أمرك(163)؛ تو بزرگوار ترين بزرگواران و بر هر چيز توانا و محلّ حوايج درخواست كنندگان و فريادرس بيچارگاني، هيچ كس نمي تواند حكم تو را برگرداند، و يا

از فرمانت جلوگيري كند».

و ما همچون شتران تشنه كه برآب ورود كنند، در اطراف آن لوح كه كلمات پيغمبرصلي الله عليه وآله در آن كپيه مي شد، ازدحام نموده و از نكات و اشارات آن كلمات فهميديم كه ميل دل پيغمبرصلي الله عليه وآله به طرف ما مي دود، ولي براي بعضي از ملاحظات وسط ريسمان را گرفته است. اميدواري كلّي حاصل نموديم كه شاهد مقصود را به زودي در آغوش در خواهيم آورد، همان طور به صورت ازدحام و پهلو زدن و فشار يكديگر، با صورت هاي برافروخته از خوشحالي، منتظر جواب حق روي آن لوح هستيم كه جواب پيغمبرش صلي الله عليه وآله را چه خواهد داد؟ و مطمئن هستيم كه به نجاحِ مقصود جواب خواهد داد. چه ميل دل پيغمبرصلي الله عليه وآله به اين طرف مشهود حق بود و آن بيان پيغمبرصلي الله عليه وآله كه قدرت و كرم حق را به جوش مي آورد، به جز روا كردن حاجت، جوابي براي حق نگذاشت.

ولي حقّ متعال مقداري در جواب پيغمبرصلي الله عليه وآله تأمّل و سكوت نمود. گويا ترديد در جواب دارد: «كتردّده في قبض روح عبده المؤمن(164)؛ همانند ترديد خداوند در گرفتن روح بنده مؤمن خويش» كه جواب حبيبش را به «لا» بدهد «وهو يكره مسآءته؛ در حالي كه خداوند از ناراحت كردن مؤمن كراهت دارد» و يا به «نعم» بدهد و شايد سلسله تقادير به اين زودي مقتضي نشده است.

شورش انتقام

ناگهان جواب حق اين طور صورت گرفت كه: «انتقام ما، از اعدا در برهوت باشد، ما يتصوّر (آنچه به تصوير كشيده شده يا تصوّر مي شود) در نزد وليّ ما، حجّة بن الحسن العسكري عليهما السلام مكشوف

است و او چندان از تأخير در انتقام دنيوي نگراني ندارد و رضاي او منوط به رضاي ماست، كه: «وَما تَشآؤُونَ إِلّا أَنْ يَشآءَ اللَّهُ» (165)؛ و تا خدا نخواهد [شما] نخواهيد خواست.

و امّا اين گروه كم استعداد كه حوصله شان تنگ شده و مجالسي تشكيل داده و ختم گرفته اند - اگرچه درجه اي هم حق دارند - كه درياي رحمت و غيرت مرا به جوش آورده اند، بر من لازم شده است كه جبران درد دل آنها را بنمايم كه مهمان منند، لذا فوجي از ملائكه را فرستادم كه آنها را به سرحدّ برهوت ببرند و آنها ببينند كه بر دشمنان از سختي و عذاب چه مي گذرد تا دل هايشان خنك شود.

پس از تمام آن كلمات، به واسطه اختلاف در مشارب (مسلك ها) و مذاق (سليقه ها) و آّب گيري فهم ها، قاله قاله (منازعه در گفت و گو) و مباحثه در ميانشان درافتاد.

يكي مي گفت: ما به سرحدّ برهوت نمي رويم، مگر ما نمي دانيم كه اجمالاً آنها معذّبند؟ مع ذلك، خدا به ما حق داده است كه به دست خودمان قصاص و احقاق حقّ مان را بنماييم.

ديگري مي گفت: بايد برويم به سرحدّ برهوت، تماشا و سياحتي مي نماييم و البتّه براي قلبمان مقداري تشفّي حاصل خواهد شد و اگر بالكلّيه شفا نيافتيم، بيش از اين نبايد تعقيب كنيم كه مبادا لج كند و آن سرش بالا بيايد، چنان كه در دنيا از سست عنصري شيعه لج كرده و اين قضيّه را به تأخير انداخته.

و ديگري مي گفت: خير! بايد پس از ديدن برهوت، مطلب را تعقيب نماييم، هرچه مي شود، بشود، ما بيش از اين صبر و حوصله نداريم.

و علي الجمله (خلاصه)، چنان قال و

قيلي (گفت و گويي) رخ نمود كه صد درجه از حمّام زنانه بدتر بود، و حرف ها غالباً مفهوم نمي شد و هر چه امر به سكوت و آرامي مي نموديم، مفيد نبود، تا اينكه فوج آقايان ملائكه وارد شدند با يك جبروت و طمطراقي (شوكتي) كه ديده ها خيره مي شد، خصوصاً وقتي كه ما را به لباس هاي كهنه و سر و پاي برهنه و ژوليده و گرد آلود و ذليل ملاحظه نمودند، بخصوص مرا كه اين آتش ها همه از گور من بيرون شده بود، از همه خراب تر ديدند. آن كبريايي و منّايي شان نسبت به ما اوج گرفت و به نظر حقارت به ما نگريستند؛ همان نظري كه در اوّل خلقت به ما داشتند و به آمدن اينها، ثوره (شورش) جماعت فرو نشست.

من هم براي رفع اختلاف آرا و وانمود كردن به آقايان ملائكه كه بر ما فضلي ندارند، بلكه ما افضل از آنهاييم، بدون اعتنا به آنان به منبر رفتم و شروع به خطبه نمودم. آنها تعجّب نمودند كه من در حضور آنها چه مي توانم بگويم و از روي بي اعتنايي در مجلس نشستند. من هم خواندم: «بسم اللَّه الرحمن الرحيم. الحمد للَّه الّذي لا إله إلّا هو عالم الغيب والشهادة، الرحمن الرحيم الملك القدّوس السلام المؤمن المهيمن العزيز الجبّار المتكبّر ربّ العالمين، مجيب دعوة المضطرّين، كاشف المكروبين، راحم المساكين، أمان الخآئفين، غياث المستغيثين وواضع المتكبّرين؛ به نام خداوند رحمت گستر مهربان. ستايش مخصوص خداوندي است كه معبودي جز او نيست. هم او كه به آشكار و نهان آگاه و رحمت گستر و مهربان و فرمانرواي منزّه از هر عيب و سالم از هر آلايش و ايمني

بخش و مراقب بر همه چيز است. خداوند سرافراز و جبّار و متكبّري كه پروردگار جهانيان، اجابت كننده دعاي درماندگان، برطرف كننده ناراحتي گرفتاران، ترحّم كننده به بيچارگان، ايمني بخش بيمناكان و دادرس دادخواهان و كوبنده متكبّران است». در اينجا آقايان ملائكه به زانو در آمده، نشستند. براي اينكه كلمه آخري شايد درباره آنها بود.

«والسلام والصلوة علي أوّل العدد وظلّ الواحد الأحد، فاتحة كتاب الموجود، بسملة نور الوجود، البيت المعمور والكتاب المسطور، وآله الغرّ الميامين وسلالة النبيّين وصفوة المرسلين وخيرة ربّ العالمين، سيّما ابن عمّه وصهره ووزيره وخليفته وصاحب العجآئب ومُظهر الغرآئب ومفرّق الكتآئب واللّيث الغالب، عليّ بن أبي طالب. وبعد، وقد قال عزّ من قآئل وجلّ من متكلّم: بسم اللَّه الرحمن الرحيم «وَنُرِيدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَي الَّذِينَ اسْتُضْعِفُوا فِي الأرْضِ وَنَجْعَلَهُمْ أَئِمَّةً» (166)»؛ سلام و درود بر اوّلين عدد (از مخلوقات) و سايه خداوند يگانه و بي همتا، و سرآغاز كتاب وجود و آغاز نور هستي، حقيقت بيت المعمور (كعبه مقدّس) و كتاب نوشته شده (لوح محفوظ، قرآن مجيد) و بر آل او كه انوار درخشان و سلاله پاك پيامبران، برگزيده فرستادگان الهي و انتخاب شده پروردگار جهانيان به ويژه بر پسرعموي عزيزش و داماد گرامي اش و جانشين و خليفه بر حقّش، آنكه داراي امور شگفت انگيز و كارهاي فوق العاده، برهم زن لشكريان كفر است، شير هميشه پيروز علي بن ابي طالب. بعد از سلام و درود، خداوندِ گرامي گوينده و سخنور مي فرمايد: به نام خداوند بخشنده بخشايشگر. «ما مي خواهيم بر مستضعفان زمين منّت نهيم و آنان را پيشوايان و وارثان روي زمين قرار دهيم … ».

«يا إخوان الصفا وفرسان الهيجآء؛ اي برادران باصفا و

قهرمانان ميدان نبرد!». و دوست داران امامان و هاديان امّت! اهل بيت پيغمبر ما با آنكه ضعيف نبودند، مستضعف شدند و در دنياي جهالت پرور به دست جهّال ظالم، مظلوم بودند و درِ خانه شان را بستند. «اللَّهمّ بلي إنّه عتلّ زنيم!(167)؛ خداوندا! بلي شخص جفا پيشه درشت خُلق و زنازاده اي … ».

درِ خانه دختر پيغمبرتان صلي الله عليه وآله را باز نمود (يعني آتش زد) و او را بين در و ديوار فشار داد، «حتّي ثبت المسمار بين ثدييها؛ ميخ ميان سينه او قرار گرفت». و ريسمان به گردن «حبل اللَّه المتين» انداختند و به قهر و غلبه كشيدند. صداي «هل من ناصر» بلند نمود ولي كسي جوابش را نداد، و همچنين حسين بن علي عليهما السلام رحمت واسعه الهي، يكه تاز ميدان عشق نامتناهي، صدا به «هل من ناصر» بلند نمود، ولي كسي جوابش را نداد و حالا صدايش به ما رسيده و البتّه ما بايد لبيك گويان، آنچه از دستمان برآيد دريغ نكنيم. و در اين استدعايي كه از حقّ داريم، دنيا و آخرتي منظور نيست، در دنيا هرچه انتظار كشيديم، چشم انتظار كور و حسرت روز موعود به گور برديم، حالا غير آن مقصود، مقصود ديگري نداريم و غير آن روش، روش ديگري نپوييم.

كوته نظراني كه گفتند: زياد از مقصود تعقيب ننماييم و اصرار نكنيم، مبادا آن سرش بالا بيايد، خيال نموده اند اين اصرار و اِلحاح (پافشاري) از يك مخلوق فرومايه است، نه از ربّ كريم. آنان بدانند كه كار پاكان را نبايد قياس به نا پاكان نمود. «فإنّه أرحم الرّاحمين، ولا يُبرمه إلحاح الملحّين(168)؛ كه خداوند مهربان ترين مهربان هاست و پافشاري اصرار

ورزان او را ملول نمي سازد».

و همچنين گفتار كساني كه گفتند: نبايد به تماشاي عذاب آنها برويم، چون به او تشفّي كامل حاصل نمي شود، زيرا در اين هم يك نحوه تمرّد و لجاجت با حضرت باري تعالي - عزَّ اسمه - است، درست نيست. بلكه بايد رفت، آن هم با قوّه و استعداد جنگي تا اگر اجازه جنگ حاصل شد، بايد جنگ نمود، چون بناي ما بر اين است كه در آن سرحدّ بمانيم و دست از مطالبه مقصود برنداريم، تا شاهد مقصود را به كف آريم و لو هزاران سال طول بكشد. هر كس از شما چنين عزم ثابت و اراده آهنين و همّت عالي دارد، همراه شود، و الّا از اينجا نبايد حركت كند. او در عوض نفع، بر ضرر ما خواهد بود.

دوازده هزار مرد نامي حركت نمودند، و گفتند كه همه ما حاضريم و تا كار به انجام نرسد، به اينجا بر نمي گرديم. من هم از منبر پايين آمدم. دريچه خانه باز شد، يك هزار نفر مسلّح و سوار شدند، پرچمي به رئيس شان داده و سفارش نمودم كه در هر پستي و بلندي، در حال صعود و هبوط، صدا به «لبّيك و سعديك» بلند نماييد كه گويا «هل من ناصر» آن دو امام غريب و بي كس (امير المؤمنين و سيّد الشهداء عليهما السلام) را مي شنوند، كه خون ها در جوش باشد.

و به رئيس ملائكه گفتم كه بايد صد نفر از ملائكه به همراهي اين فوج روانه كني! آن بيچاره هم غير از موافقت چاره اي نداشت، و با ناگواري و غُرغُر كردن با خود كه معلوم بود براين رفتارهاي ما اعتراض دارد و مخالفت

رضاي حقّ مي داند بلكه اين كار را ديوانگي و از حيّز عقل خارج مي پنداشت، پيشنهاد مرا پذيرفت.

همين طور فوجي از پس فوج ديگر با يك صد نفر ملائكه حركت نمودند، تا آنكه شش فوج به فاصله چندي روانه شدند، و فوج هفتم كه مركّب از شش هزار نفر بود، با بقيه ملائكه حركت نموديم و خودم عَلَمِ «نَصْرُ مِنَ اللَّهِ وَفَتْحٌ قَرِيْبٌ» (169)؛ ياري از ناحيه خدا و پيروزي نزديك است. را به دست گرفتم، و شاكي السلاح (با تمام سلاح و با شوكت و هيبت) با شمشيرهاي برهنه به راه افتادم و در هر صعود و هبوطي از نعره هاي «لبّيك» گفتن و شيهه اسب ها و تاخت و تاز سواركاران كأنّه زمين و زمان بر خود مي لرزيد.

من و رئيس ملائكه، كه در جلوي اين سپاه پُر جوش و خروش، دوش به دوش حركت مي كرديم، مي ديدم كه آقاي رئيس، ساكت و عبوس سر پايين انداخته و در انديشه و حيرت است و گاهي مي خواهد حرفي بگويد، باز حرف را مي خورد و اظهار نمي كند و اگرچه من سرّ سويداي (راز پنهان) قلب او را حسّ نموده بودم، ولي پرسيدم: شما را چه مي شود؟ گفت: من از اين رفتار وحشيانه شما، كه تا به حال چنين حادثه اي در اين عالم امنيت توأماً روي نداده، ترسانم كه آتش غضب ربّ بر شما نازل گردد و ما هم در ميان شما و به آتش شما بسوزيم.

گفتم: شما چرا به آتش بسوزيد؟! گفت: جهت آنكه شما را از اين كارهاي قبيح نهي نكرديم.

گفتم: اگر كار ما قبيح است چرا نهي نمي كنيد؟! گفت: چون مأمور شده ايم شما را به سرحدّ برهوت ببريم.

گفتم: ما هم

كه با شما مي آييم، پس چه چيزمان قبيح است؟ گفت: اين هيأت لشكركشي و فتنه انگيزي تان.

گفتم: مگر خدا امر كرده كه ما را به غير اين هيأت ببريد؟ گفت: نه! همان قدر كه فرمود: آنها را ببريد.

گفتم: مطلق بردن، همه بردن هاست چه پياده و چه سواره، چه با سلاح و چه بي سلاح، و هكذا إلي آخر أقسام، بردن ها به هر هيأتي و كيفيتي كه باشد وهمه اينها مأموريت شماست و قبيح نخواهد بود، چون خدا امر به قبيح نمي كند.

پس اگر جناب عالي ما را از اين امور به حقّ نهي مي كرديد، حكم برخلاف «ما أنزل اللَّه» كرده بوديد و مغضوب درگاه الهي مي شديد و از اين جهت امر به معروف و نهي از منكر بر كسي واجب است كه معروف و منكر را بشناسد و بين اين دو را از هم امتياز بدهد و تو هنوز خوب و بد را نشناخته و تمييز نداده اي، چطور ميتوانستي ما را از كاري نهي و به كاري امر كني؟ ديدم از آن بزرگواري خود قدري فروتن و كوچك گرديد و گفت: للَّه الحمد كه زبان به منع نگشودم.

گفتم: مرا غيرتِ نوعي وا مي دارد كه شما را از اين كوچك تر سازم. گفتار تو، كه چنين حادثه اي تا به حال در اين عالم رخ نداده است، اين خود قياس است كه هميشه آينده مثل گذشته بايد باشد و هيچ تازه اي رخ ندهد، زيرا در گذشته روي نداده و: «أوّل من قاس، إبليس(170)؛ اوّلين كسي كه گرفتار قياس گرديد، ابليس بود». كه هرچه مادّه آتشي دارد، مثل آتش نوراني است و هرچه مادّه خاكي دارد مثل گِل تيره و

ظلماني است و تو خود فهميدي كه قياس او باطل بود و به همين استبدادش رانده درگاه اللَّه شد. با آنكه در قبال اين قياس باطل تو، صريح قول حقّ است كه: «كُلَّ يَوْمٍ هُوَ فِي شَأْنٍ».(171)

ديدم آقاي ملائكه كوچك تر شد و گفت: يك جهت ترس من اين است كه پيغمبرصلي الله عليه وآله صريحاً در جواب حضرت علي عليه السلام فرمود: هنوز خبيث از طيّب ممتاز نشده، و تقدير ظهور، پس از امتياز و جدايي خوبان و بدان است، چنان كه در قصّه حضرت نوح عليه السلام بود، و شما مصرّيد كه برخلاف تقديرات الهي كه آنچه تقدير بر تأخير او رفته، به تعجيل مبدّل سازيد. به عبارت اُخري آنچه مقدّر شده است كه فردا ظهور يابد، تو مي خواهي كه امروز او را به ظهور آري، و اين خود واقعاً دعوي خدايي كردن است.

گفتم: هر مقدّري در اين عوالم با سلسله اسباب و عللش تقدير مي شود، يا بدون اسباب؟ گفت: با سلسله اسبابش، چون بدون اين، طَفْره (انتقال جسمي از يك نقطه به نقطه ديگر بدون طي مسافت بين مبدأ و مقصد) و محال است.

گفتم: خدا پدرت را رحمت كند! پس همين رفتارها و دعاهاي ما و اصرار و جديّت در طلب كه از حوادث عجيبه شده است، لعلّ (شايد) از اسباب و مقدرّات الهي باشد، چه خطورات و ميولات (تمايلات) نفساني غالباً از اختيار خارج است.

گر خدا خواهد كه غفّاري كند

ميل بنده جانب زاري كند

بالجمله، اِلحاح (اصرار) در دعا و طلب از خداوند، از جمله اسباب بعضي از مقدّرات است، كه دور را نزديك و نزديك را به ظهور مي رساند و مانع را برمي دارد و

شرايط وجود را حاصل مي سازد. و خود اِلحاح در دعا نيز از مستحبّات است(172)، كه اگر تأثيري در آن مطلوب نكند، لا اقلّ موجب ثواب خواهد بود.

آقاي ملائكه قدري از زُمُختي، بازتر و از ترشي، شيرين تر و از تيرگي، روشن تر گرديده و رفيق ما شد. خواهي نخواهي گفت: ليكن نُبُوّات (خبر دادن از غيب) و الهامات و خطورات رحماني به بندگان، توسّط ملائكه باشد و بدون اين صورت نگيرد، چون طفره محال است، و ما از اين اخطار و حادثه بي خبريم.

گفتم: علاوه بر اينكه آياتِ آخر سوره بقره، بدون توسّط جبرئيل تان بود، آيا شما ما فوق داريد يا نه؟ گفت: بلي، زياد! كه درجات آنان بر ما معلوم نيست.

گفتم: اين خطورات ماها، لعلَّ (شايد) به وسيله مافوق شما باشد و علاوه بر اينها ما از دوستان اهل بيت پيغمبريم، و إلّا در اين مقام قرب، راه و جا نداشتيم و از لوازم دوستي، ياري كردن عاشق است معشوق خود را، به هرچه ممكن باشد ولو به زبان دعا، پس چه ايرادي به ما داريد؟ مي گوييد: چرا آنها را دوست داريد؟ و يا اينكه چرا به لوازم دوستي عمل مي نماييد؟

در اين هنگام كه لا جواب ماندند، گفتم: موجب اين بلند پروازي هاي شما، همان تجرّد شماست، چنان كه ما هم اگر به آن تجرّد اوّل باقي بوديم و به موادّ ترابي تعلّق نمي گرفتيم، چنين بوديم؛ بلكه مدّعي الوهيت هم مي شديم، چنان كه صادق آل محمّدعليهم السلام مي فرمايد. ولي به طور يقين تصديق بفرماييد كه نه هر مجرّدي دانا و بالاتر از مادّي باشد.

نه هركه طرف كُلَه كج نهاد وتند نشست كلاه داري و آيين قيصري داند

هزار نكته باريك تر ز مو

اينجاست نه هركه سر بتراشد، قلندري داند

ديداري از برهوت

و همين طور با ابهّت و جلال و بزرگواري - حتّي بر اين فوج از ملائكه - لبّيك گويان مي رفتيم، تا رسيديم به پاي كوه مرتفعي كه اسم آن، «جبل رحمت» و «كوه عرفات» بود. گويا رقيقه آن سوري بود كه فرموده است: «فَضُرِبَ بَيْنَهُمْ بِسُوَرٍ لَهُ بابٌ، باطِنُهُ فِيهِ الرَّحْمَةُ وَظاهِرُهُ مِنْ قِبَلِهِ الْعَذابُ» (173)؛ آن گاه ديواري ميان آنها (مؤمنان و منافقان) زده مي شود كه دري دارد، درونش رحمت است و برونش عذاب.

افواج سابق بر ما در پاي آن كوه خيمه و خر گاه زده و به انتظار نشسته اند. پس از ملاقات و نعره هاي «لبّيك» از همه، آن كوه را به تزلزل درآورده و خيمه ما را نيز برپا نمودند و رؤساي افواج سابقه، با ملائكه ها كه دوازده نفر بودند، با من و رئيس ملائكه كه رئيس فوج آخري بوديم، اين چهارده نفر، در آن خيمه گاه وارد شديم. پرسيديم: چرا در پاي اين كوه ايستاديد و صعود نكرديد؟! گفتند: اشخاصي ظاهر شدند و ما را مانع شدند، كه بر اين كوه صعود نكنيد، مگر معدودي. «وَعَلَي الأعْرافِ رِجالٌ يَعْرِفُونَ كُلّاً بِسِيماهُمْ» (174)؛ و بر اعراف و بلندي ها مرداني هستند كه هريك از آنان (بهشتيان و جهنّميان) را از سيمايشان مي شناسند.

در اين هنگام، رئيس ملائكه چاقويش دسته يافت، فرمودند: و لو شما به ادلّه مُقنِعه (قانع كننده) ما را ساكت نموديد، چون اهل استدلال نيستيم، ولي رضاي حق را به اين رفتار شما كشف نكرده ايم و دور نيست كه توقيف شما در اينجا متعقّب به شكنجه و عذاب گردد، و ما هم در ميان شما گرفتار گرديم.

وي

اين كلمات را با رنگ پريده و بدن لرزان ادا نمود كه باقي اهل مجلس را نيز به وحشت و اضطراب انداخت و من ترسيدم كه اگر اين راز از پرده بيرون افتد، شايد شيرازه لشكر از هم بپاشد؛ رو به رؤساي افواج نمودم و گفتم: اين كميسيون سرّي است. گفت و گوها بيرون نرود. پس از آن رو به رئيس ملائكه تبسّمي نموده و گفتم: شما چقدر ساده لوح و سبك وزن هستيد كه اين اوهام بر شما چيره شده، برخيزيد تا در اطراف و كنار و گوشه اردوگاه بگرديم، كه هم تفرّجي كرده باشيم و از حالات افراد فوج اطّلاع يابيم و جغرافياي اين كوه را نيز بدانيم، و هم اينكه علّت توقيف ما دراينجا معلوم گردد، تا شايد آقاي رئيس از وحشت درآيد وبه گمان هاي خود كه اسم آنها را كشف گذارده، اتّكال نفرمايد و باعث اضطراب ديگران نگردد. قدم زنان به خيمه اي نزديك شديم كه مشغول اصلاح اسلحه خود بود و با زمزمه مي خواند:

منتظران را به لب آمد نفس اي به تو فرياد، به فرياد رس و از خيمه ديگر زمزمه شنيدم:

ما همه موريم، سليمان تو باش ما همه جسميم، بيا جان تو باش تا رسيديم به پشت دو خيمه كه از رفقاي نجف من بودند و زمزمه شان به اشعار من بود. يكي مي گفت:

أ ليس اللّيل لانتظار طلوع بدر؟

وهل ينقضي ليلي لطالعة الفجر؟

آيا شب در انتظار طلوع ماه نيست؟ و آيا شبِ من با طلوع فجر به پايان مي رسد؟

و گويا ديگري جواب مي داد:

بلي صبحها فجر عسي أن تنفّسا

ببارقةٍ غرّآءٍ صاحبه العصر

آري! صبح سپيده (فرج) دميده مي شود و اميد است كه با درخشش

نور خود صاحب عصر را آشكار كند!

و من از كلمه هاي گرم آنان مشعوف و بشّاش (بسيار خوشحال و گشاده رو) مي شدم و نگاه هاي افتخار آميزي بر آقاي ملائكه مي نمودم، تا آنكه در گردش خود رسيديم به روي تلّي (تپّه اي) كه صد قدمي دور از اردوگاه بود، و از روي آن تلّ نظر كرديم، ديديم سراسر افق شرق را ابر سياه متراكمي فرا گرفته است و از آن ابر، برق و تير شهابها، به اشكال مختلفه و حركات متشتّته (پراكنده) چنان ريزش دارد كه گويا افق يك پارچه آتش شده، و غرّش هاي سختي از آن ابر به گوش ما مي رسيد. آقاي ملائكه كه نظرش به آن مأموريت وا ويلا افتاد، گفت: «لا حول ولا قوّة إلّا باللَّه؛ هيچ تحرّكي و نيرويي نيست مگر به خدا».

گفتم: در آنجا چه خبر است؟ گفت: آن هواي برهوت است، و آن ريزش تير شهابها است كه به صورت نيزه و شمشير و خنجر و عمود بر دشمنان آل محمّدعليهم السلام ريزش دارد، و آنها صورت لعن هايي است كه مؤمنين بر آنها مي كنند، و إلّا اصل عذاب و انتقام الهي در زمين است كه مانند كوره حدّادان (آهنگران) سرخ و در تابش است، علاوه بر گزندگان و درندگان آتشيني كه در آنجا موجود، و نهرهايي كه از مس گداخته در آنجا در جريان است.

وما مي ديديم كه آن تير شهابها به هريك از آنها كه اصابت مي كرد، از ابدان آنها مي گذشت و به ديگران اصابت مي نمود وهكذا هلمّ جرّاً (به همين صورت تا آخر) و اگر احياناً به زمين مي خورد دوباره بلند شده، به چند نفر ديگر اصابت مي كرد. و اگر كسي

از مقابل آنها فرار مي كرد، آن شهاب او را تعاقب مي نمود، كأنّه هدف خود را مي شناخت و شعور داشت. كما قيل: «وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الحَيَوانُ» (175)؛ به راستي كه سراي آخرت، سراي زندگاني است.

و ديده مي شود كه آن آدم ها بي اختيار بلند مي شوند و به زمين مي خورند، مانند دانه هاي سپند در تاوه داغ كه به يك جا قرار و آرام نداشتند و ناله و فرياد آنها مانند صداي سگ به گوش ما مي رسيد و اين منظره بسي موجب مسرّت و چشم روشني من شده بود. اعلان داديم كه خيمه مرا بر روي همين تلّ و تمام اردو نيز خيمه هاي خود را در اطراف اين تلّ بزنند و تماشاي اين منظره خوشايند را بنمايند كه خوب مسرّت آور است. همگي مي آمدند و خوشحال مي شدند و اظهار شادماني مي نمودند و كف مي زدند و هلهله مي كردند. «فَرِحِينَ بِما آتيهُمُ اللَّهُ مِنْ فَضْلِهِ» (176)؛ آنها به خاطر تفضل هايي كه خداوند به ايشان عطا فرموده، خوشحالند.

و چون آقاي ملائكه فرمودند: اين تير شهاب هايي كه بر دشمنان ريزش دارد، اثر لعن هاي مؤمنين است». به لشكر امر نموديم كه دشمنان اهل بيت را لعن نماييد و خود مخلِص نيز براي تذكار و تعليم (يادآوري و آموزش) جلو افتادم و گفتم: «اللَّهمّ خُصّ أنت أوّل ظالم باللّعن منّي وابدأ به أوّلاً ثمّ الثاني والثالث والرابع. اللَّهمّ العن يزيد خامساً، والعن عبيد اللَّه بن زياد وابن مرجانة وعمر بن سعد وشمراً، وآل أبي سفيان وآل زياد وآل مروان إلي يوم القيامة(177)؛ خداوندا! اوّلين ظالم را مخصوصاً مشمول لعنت من بگردان! و نخست اوّلي و آن گاه دومي و سومي و چهارمي را

لعنت كن! و يزيد را نيز - كه پنجمين آنهاست - لعنت كن! بر عبيد اللَّه بن زياد و پسر مرجانه و عمر بن سعد و شمر و خاندان ابي سفيان و خاندان زياد و خاندان مروان تا روز قيامت لعنت فرست!».

و تمام لشكر در صف ايستاده، به اين دو طور لعن مشغول شدند و صداها را به لعن بلند مي نمودند و ديده مي شد در ساحت برهوت كه به آن تير شهابها، ميليون ميليون افزوده شد و دود و غبار؛ و عرصه آنجا را تيره و تار نمود.

و چنان شدّت نمود كه اگر شهاب به يكي اصابت مي نمود، وي را از زمين بلند مي كرد و در اين ميان شهاب هاي ديگر نيز به او اصابت مي نمود. از اصابت يكي به طرف مشرق و ديگري به طرف مغرب و از سوم به شمال، و از چهارم به جنوب، و گاهي به فوق و گاه به تحت، همچون گويي در بين چوگان هاي مختلف، حيران و سرگردان و در ميان فضا مي بود؛ تا پس از مدّتي به زمين مي رسيد. و از شدّت شوق، لشكر بر اوراد (اذكار لفظي) و لعن مي افزودند تا به حدّي كه دهانها خشك و زبان ها كند مي گرديد و بدن هاي آنان كباب مي شد و همچون پنجره سوراخ سوراخ مي شد.

با اين همه، لوعه (سوزش) دلشان ساكن نمي شد و قرير العين نمي شد (چشمشان روشن نمي شد، خوشحال نمي شدند) چه آخر درجه حصول انتقام و آرامي و خنك شدن دل مظلوم، به مردن ظالم و بيرون شدن او از دار هستي است، چنان كه در دنيا خنك شدن دل مظلوم، بيرون كردن ظالم از صفحه دنيا بود و اينكه از

نظر نيست گردد، ولي مردن و نيست شدن از عالم آخرت شايد ممكن نباشد، چه حيات آنجا ذاتي است، ولو بدن آنها كباب و سوراخ گردد، چنان كه فرموده است: «وَإِنَّ الدّارَ الآخِرَةَ لَهِيَ الحَيَوانُ» (178)؛ به راستي كه تنها سراي آخرت سراي زندگاني است. «كُلّما نَضِجَتْ جُلُودُهُمْ بَدَّلْناهُمْ جُلُوداً غَيْرَها» (179)؛ هرگاه پوست هاي تنشان بريان گردد و بسوزد) پوست هاي ديگري به جاي آن قرار مي دهيم.

ما رؤساي افواج كه هفت نفر بوديم، با هفت نفر رؤساي ملائكه، در خيمه من جمع شده و بناي مشورت نهاديم كه چه كنيم كه انتقام كلّي حاصل شود و دل ها از جوش و خروش ساكن و آرام گيرد و با اين محاربه معنويّه كه پيش گرفته ايم دل ها خنك شود. علاوه بر اين، دل امام زمان عليه السلام كه قلب عالم امكان است در جوش و خروش است و پر از اندوه و حزن مي باشد، و شيعيان كه پروانه آن شمع و شاخ و برگ آن درختند نيز از غصّه و حزن بيرون نروند، كه: «شيعتنا خُلقوا من فاضل طينتنا، وعُجنوا بمآء ولايتنا، يفرحون لفرحنا ويحزنون لحزننا(180)؛ شيعيان ما از باقي مانده سرشت و خميرمايه ما آفريده شده و با آب ولايت ما عجين گرديده اند، (لذا) به هنگام خوشي ما خوشحال، و هنگام اندوه ما غمناك و اندوهناك مي شوند.

بعضي گفتند: خوب است وارد برهوت شده و با اسلحه سرد آنها را قطعه قطعه كنيم و لو نميرند، چون به دست خود زده ايم، شايد دلمان خنك شود.

آقاي ملائكه گفت: به يقين معلوم است كه آن عذابي كه دارند، اشدّ (سخت تر) از كشتار شماست. علاوه بر اين، اجازه دخول در برهوت براي شما نيامده است.

ديگري

گفت: علاوه بر اين، با دخول ما در برهوت عذاب از آنها برداشته مي شود، زيرا چنان كه مؤمن از آتش جهنم ترسان است، آتش بيش از او از مؤمن ترسان است، پس دخول ما در برهوت براي تعذيب آنان، باعث رفع عذاب از آنهاست و اين نقض غرض است.

من گفتم: سبب و باعث جوش و جگر خوني ما، جوش و خروش و اندوه گيني امام زمان عليه السلام است. تا دل او خنك و خالي نگردد، محال است دل ما خنك شود، چون دل شيعه پابند دل اوست. بايد فكري نمود كه او را از انتظار بيرون نمود، و اين به غير از دعا و التماس از خدا كه اذن خروج به او بدهد، چاره اي ندارد. ما بايد با جدّيت تمام از چاره ساز بيچارگان بخواهيم كه درد ما را چاره كند.

طلب فرج و گشايش

همه اين رأي را پسنديدند، به جز ملائكه كه سكوت نمودند. در اين هنگام جمعي از لشكر آمدند كه: بدون استعمال سيف و سنان (شمشير و تير) دل هاي ما خنك نمي شود.

گفتم: برويد همه را اعلام كنيد كه در صف شوند، رو به طرف بيت المعمور كه تعجيل ظهور را بايد از خدا بخواهيم، تا دردهاي ما به ظهور دوا شود. رأي اهل حلّ و عقد (صاحب نظران) بر اين قرار گرفته است، و دعاي فرج در آخر الزمان از افضل دعاها است.

خودمان هم برخاستيم، رفتيم به جلوي صفوف ايستاده و دست هاي گدايي را بلند نموده و خوانديم: «اللَّهمّ عظم البلآء، وبرح الخفآء، وانكشف الغطآء، وضاقت الأرض ومُنعت السمآء(181)؛ خدايا! گرفتاري بزرگ و امور پنهاني آشكار شده و پرده بر كنار رفته و زمين بر ما تنگ آمد

و آسمان رحمتش را از ما دريغ مي دارد».

و از «اراضي» دل هاي مؤمنين را اراده كرديم و از «سمآء» درگاه حضرت إله را قصد نموديم، نسبت به مقصودي كه داشتيم، چون در آن عالمي كه ما بوديم، غير از اين نمي شد. «وإليك ياربّ المشتكي وعليك المعوّل في الشدّة والرخآء. اللَّهمّ صلّ علي محمّدٍ وآل محمّد أُولي الأمر الّذين فرضت علينا طاعتهم، وعرّفتنا بذلك منزلتهم، ففرّج عنّا وعنهم فرجاً عاجلاً قريباً كلمح البصر، أو هو أقرب من ذلك. يا محمّد يا عليّ، يا عليّ يا محمّد! أُنصراني فإنّكما ناصراي، واكفياني فإنّكما كافياي. يا مولاي يا صاحب الزمان! الغوث الغوث الغوث، العجل العجل العجل، الوفآء الوفآء الوفآء(182)؛ اي پروردگار ما! تنها به تو شكوه مي كنيم و در هر سختي و آساني بر تو اعتماد داريم. خدايا! پس بر محمّد و آل محمّد درود فرست، همان صاحبان فرمان (خداوند) كه اطاعت از آنان را بر ما واجب كرده و بدين وسيله مقام آنان را به ما شناسانده اي، پس براي ما و آنان فرج و گشايش فوري، همانند چشم برهم زدن و يا نزديك تر از آن عنايت فرما! اي محمّد و اي علي! اي علي و اي محمّد! مرا ياري نماييد كه شما ياري دهنده من هستيد و مرا كفايت نماييد كه شما كفايت كننده من هستيد. اي مولاي ما، اي صاحب الزمان! به فرياد ما برس! به فرياد ما برس! به فرياد ما برس! خيلي سريع، خيلي سريع، خيلي سريع! به عهد خود وفا نما، وفا، وفا!».

و ضميمه نموديم: «اللَّهمّ، أخرجني من قبري مؤتزراً كفني، شاهراً سيفي، مجرّداً قناتي، ملبّياً دعوة الدّاعي في الحاضر والبادي(183)؛ خداوندا! مرا

از قبر بيرون آور در حالي كه كفن به كمر بسته ام و با شمشير كشيده و نيزه برافراشته دعوت كسي (امام زمان) را كه (مردم را به سوي تو) فرا مي خواند، لبّيك گويم».

صفوف را به حال دعا ترك نموديم! و چند نفري به تلفن خانه كه در لوح آنجا بود رفتيم، تا صور گفت و گوي ملأ اعلي را ببينيم و بشنويم و بدانيم كه پيغمبر و علي و اولادش عليهم السلام در چه حالند؟ ديديم كه پيغمبر و علي و اهل بيت شان عليهم السلام نيز در صف شده اند و دست ها به دعاي فرج بلند است و در عقب سر آنها صفوف انبيا و مرسلين و كرّوبين و ملائكه مقرّبين، همه به دعا ايستاده اند كه حدّ و حصر ندارد. فهميديم كميسيون شور ما و بالاخره اتّحاد آراي ما بر دعاي فرج نيز به اشاره باطني ملاء اعلا بوده كه جنبش اين سايه، از آن شاخ گل است.

گفتم: البتّه در صفحه دنيا نيز تأثير نموده، چون نظر نموديم ديديم كه حضرت حجّت عليه السلام نيز با خواصّ اصحابش در سر كوهي دست به دعا بلند نموده اند و در شهرها و بلاد اسلامي، در مساجد و غير آن، مجامع مؤمنين - كم و يا زياد - منعقد شده، مشغول دعا و ختم «أَمَّنْ يُجِيبُ المُضْطَرَّ» (184)؛ يا چه كسي دعاي شخص بيچاره و درمانده را اجابت مي كند؟ هستند. در صحراها نيز حيوانات درّنده و چرنده و پرنده، جوخه جوخه، اجتماعاتي دارند و هر يك به زبان خود از طول انتظار فرج ناله مي كنند.

پس از ديدن اين مناظر، اميدواري كلّي حاصل شد، به نيل مقصود و حصول فرج. به

تلفنچي سفارش شد، چنانچه بشارتي رسيد اطّلاع دهد. برگشتيم به نزد صفوف دعا، ديديم حال انقلابي رخ داده، بعضي به حال گريه با لب هاي خشكيده دست به دعا برداشته و حيرت زده ايستاده اند و بعضي جامه بر تن چاك زده و بي خود افتاده اند. گفتم: برخيزيد و هوشيار شويد! كه اميدواري حاصل شد.

سپس ما را به تلفن خانه خواستند. رفتيم، گوشي را گرفتم و شنيدم كه از طرف دنيا و خانه كعبه صداي جان فزا و دلخراش امام زمان عليه السلام بلند است: «ألا يا أهل العالم! أنا الإمام المنتظر. ألا وإنّ جدّي الحسين قُتل عطشاناً؛ هان اي اهل جهانيان! من همان امام منتظر هستم. آگاه باشيد كه جدّم حسين عليه السلام با لب تشنه كشته شد.

برگشتيم به اردوگاه و شنيدم كه رسول خداصلي الله عليه وآله فرمود: هر كس دوست دارد كه در ركاب فرزندم از دشمنان انتقام بگيرد، با همان شمشيرهاي برهنه كه در دست دارند رجعت كنند و سر از قبور خود برآرند كه: «فقد جآء الحقّ وزهق الباطل إنّ الباطل كان زهوقاً» (185)؛ هرآينه حقّ آمد و باطل نابود شد، همانا باطل نابود شدني است.

به گوش هوش ز هاتف نگر چه مژده رسيد

شب فراق گذشت و نسيم وصل دميد

به بو تراب خبر آمد، اي غبار آلود!

ظهور جان جهان شد، جهان همي آسود

«وقد مضت جولة الباطل وطلعت دولة الحقّ؛ قطعاً دوره جولان باطل سپري شد و دوران ظهور دولت حقّ فرا رسيد».

فهرست منشورات مسجد مقدّس جمكران

1 قرآن كريم / چهار رنگ - گلاسه رحلي خط نيريزي / الهي قمشه اي

2 قرآن كريم / چهار رنگ - رحلي خط نيريزي / الهي قمشه اي

3 قرآن كريم / وزيري خط نيريزي / الهي قمشه اي

4

قرآن كريم / وزيري (با ترجمه) خط عثمان طه / الهي قمشه اي

5 قرآن كريم / وزيري (بدون ترجمه) خط عثمان طه

6 كليات مفاتيح الجنان / وزيري خط افشاري / الهي قمشه اي

7 كليات مفاتيح الجنان / جيبي خط افشاري / الهي قمشه اي

8 كليات مفاتيح الجنان / نيم جيبي خط افشاري / الهي قمشه اي

9 منتخب مفاتيح الجنان / جيبي خط افشاري / الهي قمشه اي

10 منتخب مفاتيح الجنان / نيم جيبي خط افشاري / الهي قمشه اي

11 ارتباط با خدا واحد تحقيقات

12 آئينه اسرار حسين كريمي قمي

13 آخرين خورشيد پيدا واحد تحقيقات

14 آقا شيخ مرتضاي زاهد محمد حسن سيف اللهي

15 آيين انتظار (مختصر مكيال المكارم) واحد پژوهش

16 از زلال ولايت واحد تحقيقات

17 امامت، غيبت، ظهور واحد پژوهش

18 امامت و غيبت از ديدگاه علم كلام علم الهدي / واحد تحقيقات

19 امام رضاعليه السلام در رزمگاه اديان سهراب علوي

20 انتظار بهار و باران واحد تحقيقات

21 انتظار و انسان معاصر عزيز اللَّه حيدري

22 اهّميت اذان و اقامه محمد محمدي اشتهاردي

23 با اولين امام در آخرين پيام حسين ايراني

24 بامداد بشريت محمد جواد مروّجي طبسي

25 پرچمدار نينوا محمد محمدي اشتهاردي

26 پرچم هدايت محمد رضا اكبري

27 تاريخ پيامبر اسلام صلي الله عليه وآله / دو جلد شيخ عباس صفايي حائري

28 تاريخ امير المؤمنين عليه السلام / دو جلد شيخ عباس صفايي حائري

29 تاريخ سيد الشهداءعليه السلام شيخ عباس صفايي حائري

30 تاريخچه مسجد مقدس جمكران / فارسي واحد تحقيقات

31 تاريخچه مسجد مقدس جمكران / عربي واحد تحقيقات

32 تاريخچه مسجد مقدس جمكران / انگليسي واحد تحقيقات

33 تاريخچه مسجد مقدس جمكران / اردو واحد تحقيقات

34 تجليگاه صاحب الزمان عليه السلام سيد جعفر ميرعظيمي

35 جلوه هاي پنهاني امام عصرعليه السلام حسين علي پور

36 چهارده گفتار

ارتباط معنوي با حضرت مهدي عليه السلام حسين گنجي

37 چهل حديث /امام مهدي عليه السلام در كلام امام علي عليه السلام سيد صادق سيدنژاد

38 حضرت مهدي عليه السلام فروغ تابان ولايت محمد محمدي اشتهاردي

39 حكمت هاي جاويد محمد حسين فهيم نيا

40 ختم سوره هاي يس و واقعه واحد پژوهش

41 خزائن الاشعار (مجموعه اشعار) عباس حسيني جوهري

42 خورشيد غايب (مختصر نجم الثاقب) رضا استادي

43 خوشه هاي طلايي (مجموعه اشعار) محمد علي مجاهدي (پروانه)

44 دار السلام شيخ محمود عراقي ميثمي

45 داستانهايي از امام زمان عليه السلام حسن ارشاد

46 داغ شقايق (مجموعه اشعار) علي مهدوي

47 در جستجوي نور صافي، سبحاني، كوراني

48 در كربلا چه گذشت؟ (ترجمه نفس المهموم) شيخ عباس قمي / كمره اي

49 درمان طبيعي بيماري ها عليرضا صدري

50 دلشده در حسرت ديدار دوست زهرا قزلقاشي

51 رسول ترك محمدحسن سيف اللهي

52 روزنه هايي از عالم غيب سيد محسن خرّازي

53 زيارت ناحيه مقدّسه واحد تحقيقات

54 سحاب رحمت عباس اسماعيلي يزدي

55 سرود سرخ انار الهه بهشتي

56 سقّا خود تشنه ديدار طهورا حيدري

57 سيماي مهدي موعودعليه السلام در آئينه شعر فارسي محمد علي مجاهدي (پروانه)

58 سيماي امام مهدي عليه السلام در شعر عربي دكتر عبد اللهي

59 ظهور حضرت مهدي عليه السلام سيد اسد اللَّه هاشمي شهيدي

60 عريضه نويسي سيد صادق سيدنژاد

61 عطر سيب حامد حجّتي

62 عقد الدرر في أخبار المنتظرعليه السلام / عربي المقدس الشافعي

63 علي عليه السلام مرواريد ولايت واحد تحقيقات

64 علي عليه السلام و پايان تاريخ سيد مجيد فلسفيان

65 فدك ذوالفقار فاطمه عليها السلام سيد محمد واحدي

66 فرهنگ اخلاق عباس اسماعيلي يزدي

67 فرهنگ تربيت عباس اسماعيلي يزدي

68 فوز اكبر محمد باقر فقيه ايماني

69 كرامات المهدي عليه السلام واحد تحقيقات

70 كرامت هاي حضرت مهدي عليه السلام واحد تحقيقات

71 كمال الدين وتمام النعمة (دو جلد) شيخ صدوق رحمه الله / منصور پهلوان

72 كهكشان

راه نيلي (مجموعه اشعار) حسن بياتاني

73 گردي از رهگذر دوست (مجموعه اشعار) علي اصغر يونسيان (ملتجي)

74 گفتمان مهدويت آيت اللَّه صافي گلپايگاني

75 گنجينه نور و بركت، ختم صلوات مرحوم حسيني اردكاني

76 مشكاة الانوار علّامه مجلسي رحمه الله

77 مفرد مذكر غائب علي مؤذني

78 مكيال المكارم (دو جلد) موسوي اصفهاني/ حائري قزويني

79 منازل الآخرة، زندگي پس از مرگ شيخ عباس قمي رحمه الله

80 منشور نينوا مجيد حيدري فر

81 مهدي عليه السلام تجسّم اميد و نجات عزيز اللَّه حيدري

82 مهدي منتظرعليه السلام در انديشه اسلامي العميدي / محبوب القلوب

83 مهدي موعودعليه السلام، ترجمه جلد 13 بحار - دو جلد علّامه مجلسي رحمه الله / اروميه اي

84 مهر بيكران محمد حسن شاه آبادي

85 ميثاق منتظران (شرح زيارت آل يس) سيد مهدي حائري قزويني

86 ناپيدا ولي با ما / فارسي واحد تحقيقات

87 ناپيدا ولي با ما / انگليسي واحد تحقيقات

88 ناپيدا ولي با ما / بنگالا واحد پژوهش

89 ناپيدا ولي با ما / تركي استانبولي واحد پژوهش

90 نجم الثاقب ميرزا حسين نوري رحمه الله

91 نشانه هاي ظهور او محمد خادمي شيرازي

92 نشانه هاي يار و چكامه انتظار مهدي عليزاده

93 نهج البلاغه / وزيري سيد رضي رحمه الله / محمد دشتي

94 نهج البلاغه / جيبي سيد رضي رحمه الله / محمد دشتي

95 و آن كه ديرتر آمد الهه بهشتي

96 وظايف منتظران واحد تحقيقات

97 ويژگي هاي حضرت زينب عليها السلام سيد نور الدين جزائري

98 هديه احمديه / جيبي ميرزا احمد آشتياني رحمه الله

99 هديه احمديه / نيم جيبي ميرزا احمد آشتياني رحمه الله

100 ياد مهدي عليه السلام محمد خادمي شيرازي

101 يار غائب از نظر (مجموعه اشعار) محمد حجّتي

102 ينابيع الحكمة / عربي - پنج جلد عباس اسماعيلي يزدي

جهت تهيه و خريد كتابهاي فوق، مي توانيد با نشاني:

قم - صندوق پستي 617، انتشارات

مسجد مقدس جمكران

مكاتبه و يا با شماره هاي 7253700، 7253340 - 0251 تماس حاصل فرماييد.

پي نوشت ها

1) قريه خسرويه يا خروه در چهل كيلومتري شهر قوچان از بخش فاروج و دهستان مايوان است و 720 نفر جمعيت دارد.

2) سوره ذاريات، آيه 56.

3) سوره نمل، آيه 62.

4) سوره غافر، آيه 60.

5) نقل از جغرافياي تاريخي قوچان، صفحه 70.

6) جغرافياي تاريخي قوچان، صفحه 79.

7) اشاره است به احاديث متعدّد در اين موضوع، از آن جمله در روايتي آمده: «كان رسول اللَّه صلي الله عليه وآله كثيراً ما يوصي أصحابه بذكر الموت، فيقول: «أكثروا ذكر الموت، فإنّه هادم اللذّات، حائل بينكم وبين الشهوات؛ رسول خداصلي الله عليه وآله بسيار اصحاب خود را به ياد كرد مرگ سفارش مي نمود و مي فرمود: بسيار از مرگ ياد كنيد، زيرا ياد مرگ از بين برنده لذّت ها، و حائلي ميان شما و تمايلات نفساني مي باشد». بحار: ج 6، ص 132، روايت 30.

8) برزخ، كه در لغت به معناي «حايلِ ميان دو چيز» است، در اصطلاح قرآني و روايي به عالم قبر كه ميان دنيا و آخرت قرار گرفته، گفته مي شود. و اصل اين اصطلاح از آيه 100 سوره مؤمنون، گرفته شده كه مي فرمايد: «وَمِنْ وَرآئِهِمْ بَرْزَخٌ إِلي يَوْمِ يُبْعَثُونَ» و از پشت سر آنان، تا روزي كه برانگيخته مي شوند [قيامت] عالم ديگري حائل خواهد بود.

9) اشاره به روايت معروف: «النّاس نيام فإذا ماتوا انتبهوا؛ مردم همه در خواب هستند، وقتي مي ميرند، بيدار مي شوند». اين حديث از رسول اكرم و اميرالمؤمنين عليهما السلام نقل شده است. رجوع شود به بحار، ج 4، ص 42؛ و ج 6، ص 277؛ و ج 50، ص 134.

10) سوره ق، آيه 22.

11)

اصول مطالبي كه مؤلّف محترم از لحظه مرگ تا «آشنايي با هادي» ذكر نموده، از روايات متعدّدي كه در ابواب احوال عالم برزخ در جوامع روايي مطرح است، اقتباس شده است. براي نمونه به دو روايت كه از امير المؤمنين عليه السلام نقل شده، بسنده و از ارجاع مكرّر به احاديث خودداري مي كنيم:

1. سويد بن غفلة مي گويد كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود: «هنگامي كه انسان در آخرين روز از روزهاي دنيا و اوّلين روز از روزهاي آخرت قرار مي گيرد، اموال و فرزندان و اعمال او در نظرش مجسّم مي گردد. او رو به اموالش كرده مي گويد: به خدا سوگند، من بسيار به تو علاقه مند و حريص بودم، اينك چه چيزي نزد تو دارم؟ مال مي گويد: تنها كَفَنت را از من بگير. آن گاه رو به فرزندانش نموده و مي گويد: به خدا سوگند، من بسيار به شما محبّت داشتم و از شما حمايت مي كردم، اينك چه چيزي نزد شما دارم؟ فرزندان مي گويند: ما تنها تو را به سوي قبرت مي بريم و در آن خاك مي كنيم. آن گاه رو به عملش مي كند و مي گويد: به خدا سوگند، من نسبت به تو بسيار بي ميل بودم و تو بسيار بر من سنگين و سخت بودي، اينك چه چيزي نزد تو دارم؟ عمل مي گويد: من در قبر و نيز در روز محشر كه زنده و محشور مي شوي، همراه تو خواهم بود تا اينكه من و تو در نزد پروردگارت حضور پيدا كنيم».

حضرت افزود: «اگر وي دوست خدا باشد، عمل او به صورت شخصي خوشبوتر و نيك منظر تر و آراسته تر از همه نزد او مي آيد و مي گويد: بشارت باد تو را به

راحتي و نعمت و بهشت نعيم [= از مراحل اعلاي بهشت] و خوش آمدي! وي مي گويد: تو كيستي؟ آن شخص پاسخ مي دهد: من عمل صالح تو هستم كه با تو از دنيا به سوي بهشت كوچ مي كنم».

آن گاه حضرت فرمود: «ميّت، كسي كه او را غسل مي دهد مي شناسد، و تشييع كنندگانش را سوگند مي دهد كه او را زودتر ببرند. وقتي در قبر گذاشته مي شود، دو فرشته مخصوص قبر در حالي كه موهاي بدنشان به زمين كشيده مي شود و با گام هاي شان زمين را مي شكافند و صدايشان بسان آذرخش (رعد و برق) بلند غرّش، و چشم هايشان مانند برق گذر است، نزد او مي آيند و به او مي گويند: پروردگارت كيست؟ دينت چيست؟ پيامبرت كيست؟ وي گويد: پروردگارم خداوند، دينم اسلام و پيامبرم حضرت محمّدصلي الله عليه وآله است. آن گاه آن دو به وي مي گويند: خداوند تو را در آنچه كه دوست مي داري و ميپسندي استوار گرداند».

و حضرت فرمود: «اين است معناي فرمايش خداوند كه مي فرمايد: «يُثَبِّتُ اللَّهُ الَّذينَ آمَنُوا بِالقَوْلِ الثّابِتِ فِي الحَيوةِ الدُّنْيا وَفِي الْآخِرَةِ.»؛ خداوند، كساني را كه ايمان آورده اند با گفتار و اعتقاد ثابت در زندگاني دنيا و در آخرت استوار مي گرداند. [سوره ابراهيم، آيه 27]. سپس آن دو فرشته به اندازه ديد او قبرش را براي او وسيع مي گردانند، بعد از قبر دري به بهشت براي او مي گشايند، آن گاه به او مي گويند: چشم روشن بخواب، بسان خواب جواني كه در ناز و نعمت باشد».

آن گاه حضرت فرمود: «زيرا خداوند مي فرمايد: «أَصْحابُ الجَنَّةِ يَوْمَئِذٍ خَيْرٌ مُسْتَقَرّاً وَأَحْسَنُ مَقِيلاً»؛ در آن روز بهشتيان در بهترين جايگاه و نيكوترين استراحتگاه قرار دارند. [سوره فرقان، آيه 24].

سپس حضرت فرمود: «واگر

ميّت دشمن خدا باشد، زشت ترين مخلوق خدا از لحاظ هيئت و منظر و بدبو ترين خلايق نزد او مي آيد و مي گويد: بشارت باد تو را به غذاي مهيّايي كه آب داغ و سوخته شده با آتش جهنم است، او نيز كسي كه او را غسل مي دهد مي شناسد و تشييع كنندگانش را سوگند مي دهد كه او را نگاه دارند. هنگامي كه در قبر گذاشته مي شود، دو [فرشته] امتحان كننده قبر نزد او آمده كفن را از تن او بركنار نموده، به او مي گويند: پروردگارت كيست؟ دينت چيست؟ پيامبرت كيست؟ وي مي گويد: نمي دانم. آن دو به وي مي گويند: هرگز نمي فهمي و هدايت نمي گردي. آن گاه با پتكي كه همراه خود دارند چنان بر سر او مي كوبند كه تمام جنبندگاني كه خداوند عزّوجلّ آفريده - به جز جنّ و انس - از آن مي هراسند. سپس از آنجا دري به سوي آتش جهنّم مي گشايند، آن گاه به او مي گويند: به بدترين حالت بخواب، به گونه اي كه از فشار و تنگي در حالتي مانند سرخي شديد قرار دارد، چنان كه مغزش از ميان ناخن و گوشت او بيرون مي آيد. و خداوند تا روزي كه او را مبعوث مي كند (روز قيامت) مارها و عقرب ها و گزندگان زمين را بر او مسلّط مي گرداند تا او را بگزند و او از بدي حالتي كه در آن قرار دارد آرزو مي كند قيامت برپا شود». اصول كافي، ج 3، ص 231، روايت 1؛ بحار، ج 6، ص 224، روايت 26.

2. روايت شده كه امام كاظم عليه السلام فرمود: در قبر به مؤمن گفته مي شود: «پروردگارت كيست؟ پاسخ مي دهد؟ خداوند. آن گاه به او گفته مي شود: دينت چيست؟ پاسخ مي دهد: اسلام.

سپس به او گفته مي شود: پيامبرت كيست؟ جواب مي دهد: حضرت محمّدصلي الله عليه وآله. بعد به او گفته مي شود: امامت كيست؟ و وي نام امامش را مي برد. سپس به او گفته مي شود: اينها را از كجا دانستي؟ پاسخ مي دهد: «أمر هداني اللَّه له و ثبّتني عليه؛ خداوند مرا به اين امر هدايت نموده و بر آن استوار و ثابت نگاه داشت». آن گاه به او گفته مي شود: بخواب، خوابي كه خواب آشفته اي در آن نمي بيني، بسان خواب عروس! سپس دري رو به بهشت براي او گشوده مي شود و از نسيم و بوي خوش بهشت بر او وارد مي شود. اينجاست كه مؤمن مي گويد: پروردگارا! در برپايي قيامت شتاب فرما، اميد كه من به سوي بستگان و اموالم برگردم.

و در قبر به كافر (به ولايت اهل بيت عليهم السلام) گفته مي شود: پروردگارت كيست؟ مي گويد: خداوند. آن گاه به او گفته مي شود: پيامبرت كيست؟ پاسخ مي دهد: حضرت محمّدصلي الله عليه وآله. بعد گفته مي شود: دينت چيست؟ جواب مي دهد: اسلام. آن گاه به او گفته مي شود: اينها را از كجا دانستي؟ وي مي گويد: «سمعت النّاس يقولون، فقلته؛ شنيدم مردم چنين مي گويند، من نيز آن را گفتم». اينجاست كه آن دو [نكير و منكر] با گرز چنان بر سر او مي كوبند كه اگر ثقلان (انس و جن) گرد هم آيند، طاقت آن را نخواهند داشت. سپس حضرت فرمود: «دراينجا كافر مانند سرب ذوب مي شود، بعد آن دو [نكير و منكر] روح اورا برمي گردانند و قلبش در ميان دو تخته از آتش گذاشته مي شود. اينجاست كه كافر مي گويد: پروردگارا! در برپايي قيامت تأخير فرما!» كافي، ج 2، ص 238، روايت 11، و بحار، ج 6، ص

263، روايت 107.

12) سوره هود، آيه 114.

13) بخشي از قبر كه مستحبّ است در زمين هاي سخت، در قسمت قبله قبر (در طول و عرض به اندازه جنازه، و در بلندي به قدري كه انسان بتواند بنشيند) درست كنند و جنازه را در آنجا قرار دهند. رجوع شود به عروة الوثقي، ج 1، ص 230.

14) سوره حجّ، آيه 2.

15) سوره حشر، آيات 22 - 24.

16) خواندن آيات آخر سوره حشر (از آيه 21 تا پايان سوره) در تعقيب نماز صبح مستحبّ است كه گفته شود: «لَوْ أَنْزَلْنا هذَا القُرْآنَ عَلي جَبَلٍ لَرَأَيْتَهُ خاشِعاً مُتَصَدِّعاً مِنْ خَشْيَةِ اللَّهِ وَتِلْكَ الأَمْثالُ نَضْرِبُها لِلنّاسِ لَعَلَّهُمْ يَتَفَكَّرُونَ، هُوَ اللَّهُ الَّذِي لا إِلهَ إِلّا هُوَ عالِمُ الغَيْبِ وَالشَّهادَةِ هُوَ الرَّحْمنُ الرَّحِيمُ هُوَ المَلِكُ القُدُّوسُ السَّلامُ المُؤْمِنُ المُهَيْمِنُ العَزِيزُ الجَبّارُ المُتَكَبِّرُ سُبْحانَ اللَّهِ عَمّا يُشْرِكُونَ، هُوَ اللَّهُ الخالِقُ البارِئُ المُصَوِّرُ لَهُ الأَسْمآءُ الحُسْني يُسَبِّحُ لَهُ ما فِي السَّمواتِ وَالأَرْضِ وَهُوَ العَزِيزُ الحَكِيمُ». رجوع شود به مفتاح الفلاح شيخ بهايي 1، ص 77.

17) اشاره است به آيه 30 از سوره بقره كه مي فرمايد: «وَإِذْ قالَ رَبُّكَ لِلْمَلآئِكَةِ إِنِّي جاعِلٌ فِي الأَرْضِ خَلِيفَةً قالُوا أَتَجْعَلُ فِيها مَنْ يُفْسِدُ فِيها وَيَسْفِكُ الدِّمآءَ وَنَحْنُ نُسَبِّحُ بِحَمْدِكَ وَنُقَدِّسُ لَكَ»؛ هنگامي كه پروردگار تو به فرشتگان گفت: من در روي زمين جانشيني براي خود قرار خواهم داد. فرشتگان گفتند: آيا كسي را در زمين قرار مي دهي كه فساد و خونريزي كند، در حالي كه ما با ستايش تو، تسبيح و تقديس تو را به جا مي آوريم؟!.

18) سوره بقره، آيه 150.

19) سوره انعام، آيه 79.

20) همنوا مي شدم.

21) رجوع شود به روايت دوم كه در آغاز كتاب در پاورقي ذكر شد.

22)

در اصطلاح منطق، عقيم به قياسي گفته مي شود كه نتيجه درست نمي دهد. و مُنتِج قياسي است كه نتيجه درست مي دهد.

23) بايد توجّه داشت كه اعتبار علم منطق و موازين منطقي در جاي خود ثابت شده است، چنان كه صحّت استناد و احتجاج به عقل (كه قواعد علم منطق از واضح ترين قواعد عقلي به شمار مي رود و حكم عقل در تمام استدلال هاي آن جريان دارد) نيز در جاي خود در علم اصول ثابت و در عرض قرآن و سنّت و اجماع از منابع استنباط احكام و دستورات اسلامي شمرده شده است. براي توضيح در هر دو زمينه به دو كتاب منطق و اصول فقه از سري كتاب هاي علوم اسلامي شهيد مطهّري رجوع شود.

بنابراين، امكان ندارد كه انسان پس از مردن به جهت اِعمال قواعد منطقي و احتجاج به آنها مورد سؤال قرار بگيرد، بلكه اين كوتاهي در استفاده از اين قواعد و استناد نابجا به آنها و يا عدم عمل بر اساس آنهاست كه پس از مرگ دامن گير انسان شده و موجبات پشيماني او را فراهم مي آورد. أعاذنا اللَّه من شرور أنفسنا وسيّئآت أعمالنا.

24) رجوع شود به كافي، ج 3، ص 131، روايت 4؛ و ص 238، روايت 9.

25) اشاره به آيه 14 از سوره حجرات است، كه مي فرمايد: «قالَتِ الأَعْرابُ آمَنّا قُلْ لَمْ تُؤمِنُوا وَلكِنْ قُولُوا أَسْلَمْنا وَلَمّا يَدْخُلِ الإِيمانُ فِي قُلُوبِكُمْ»؛ عرب هاي باديه نشين گفتند: ايمان آورديم. بگو: شما ايمان نياورده ايد، بلكه بگوييد: اسلام آورده ايم، و هنوز ايمان در قلب شما وارد نشده است.

26) اشاره به آيه 172 از سوره اعراف است كه مي فرمايد: «وَإِذْ أَخَذَ رَبُّكَ مِنْ بَنِي آدَمَ مِنْ ظُهُورِهِمْ ذُرِّيَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلي أَنْفُسِهِمْ

أَلَسْتُ بِرَبِّكُمْ قالُوا بَلي شَهِدْنا … »؛ و [به خاطر بياور] زماني كه پروردگارت از پشت فرزندان آدم ذرّيه آنها را برگرفت و بر خويشتن گواه ساخت [و فرمود:] آيا من پروردگار شما نيستم؟! و آنان گفتند: آري، گواهي مي دهيم …

27) رجوع شود به روايت دوم كه در آغاز كتاب در پاورقي ذكر شد.

28) سوره بقره، آيه 2. برداشتي است از برخي روايات كه از ائمّه عليهم السلام در ذيل آيه شريفه فوق وارد شده و لفظ «الكتاب» را به امير المؤمنين عليه السلام و «المتّقين» را به شيعيان آن حضرت تأويل نموده و مجموعاً آيه را اين گونه معني فرموده اند: امير مؤمنان عليه السلام كه هيچ ترديدي در امامتش نيست، هدايت و روشنگري براي تقواپيشگان و شيعيانش مي باشد». ر.ك به: بحار ج 2 ص 21؛ و ج 24 ص 351؛ و ج 35 ص 402.

بنابراين امير المؤمنين عليه السلام كلّ قرآن است، و رشته محبّت و ارتباط شيعيان با آن بزرگوار «هادي» هر يك از آنان، و در واقع جزئي از آن كلّ، و سوره اي از آن كتاب كامل است. در احاديث وارده از ائمّه، لفظ «العروة الوثقي» در آيه فوق به محبّت علي عليه السلام و يا مودّت همه اوصياي رسول خدا و اهل بيت عصمت و طهارت عليهم السلام تأويل شده است. رجوع شود به بحار ج 24، ص 83 - 85؛ و ج 36، ص 16 و 310.

بنابراين مودّت و محبّت شيعيان نسبت به آن بزرگواران دستگيره استوار و محكمي است كه هيچ انفصال و گسست و جدايي ندارد، و همواره دستگير آنهاست، و در عالم برزخ نيز به صورت مناسب آن عالم ظهور نموده و از آنان

دست گيري و دادرسي مي كند.

29) سوره بقره، آيه 256.

30) تقصير: كوتاهي عمدي و آگاهانه. قصور: كوتاهي غير عمدي و بدون آگاهي.

31) سوره آل عمران، آيه 182؛ سوره انفال، آيه 51؛ سوره حجّ، آيه 10.

32) سوره بقره، آيه 57؛ سوره اعراف، آيه 160؛ سوره توبه، آيه 70؛ سوره نحل، آيه 33 و 118؛ سوره عنكبوت، آيه 40؛ سوره روم، آيه 9.

33) اشاره به روايت معروف كه مي فرمايد: «الناس نيام، فإذا ماتوا انتبهوا؛ مردم در خوابند، وقتي مي ميرند از خواب بيدار مي شوند». رجوع شود به بحار، ج 4، ص 42، روايت 18؛ و ج 50، ص 134، روايت 15؛ و ج 69، ص 306، روايت 27؛ و ج 73، ص 39، روايت 17.

34) براي توضيح بيشتر درباره «ذوالقرنين» به آيات 83 تا 102 سوره كهف و نيز به توضيحات مفصّل علّامه طباطبايي قدس سره در ذيل اين آيات در تفسير الميزان، ج 13، ص 358 - 398 رجوع شود.

35) بحار الانوار، ج 12، ص 205.

36) سوره زمر، آيه 56.

37) به نظر مي رسد مقصود از «صادرات» اعمالي است كه از اعضاي انسان مانند دست و پا و غيره صادر مي شود. و مقصود از «واردات» كارهايي كه تحت تأثير محيط، جامعه، دوستان و غيره از ناحيه گوش و چشم و بيني و دهان بر انسان وارد مي شود.

38) به نظر مي رسد اين مطالب از امثال روايت زير برگرفته شده كه امام صادق عليه السلام مي فرمايد: «ما أقلّ من يفلت من ضغطة القبر!؛ چه بسيار كم هستند افرادي كه از فشار قبر رهايي مي يابند». كافي، ج 3، ص 236، ح 2. ولي از اين حديث شريف تنها استفاده مي شود كه كمتر كسي از فشار

قبر نجات پيدا مي كند، نه اينكه هيچ كس از آن نجات پيدا نمي كند و همگان بدون استثنا فشار قبر خواهند ديد.

از سوي ديگر باز از امام صادق عليه السلام نقل شده است كه مي فرمايد: «ما علي المؤمنين منها شي ء؛ مؤمنان به هيچ وجه فشار قبر نمي بينند». كافي ج 3، ص 130، ح 2. در رواياتي نيز به خصوص افرادي از مؤمنين ذكر شده اند كه مسلّماً فشار قبر نديده اند، از آن جمله اند: رقيّه دختر رسول اكرم صلي الله عليه وآله، فاطمه بنت اسد مادر اميرالمؤمنين عليهما السلام. و نيز در احاديثي اعمال خاصّي ذكر شده است كه هر كس آنها را انجام دهد، و يا اوقاتي مخصوص ياد شده كه اگر انسان در آن وقت از دنيا برود، از فشار قبر نجات پيدا مي كند.

از آن جمله است اين موارد: الف. زيارت امام حسين عليه السلام. ب. چهار بار حجّ رفتن. ج. خواندن سوره يس و از دنيا رفتن در همان روزي كه آن را قرائت نموده، و يا در شبي كه در روزش آن را خوانده است. د. از دنيا رفتن و مردن از هنگام ظهر پنج شنبه تا ظهر روز جمعه و يا در كلّ روز جمعه. و … رجوع شود به بحار.

39) اساساً اين مضمون از روايت ذيل گرفته شده كه از امام صادق عليه السلام نقل شده است: «أصول الكفر ثلاثة: الحرص والاستكبار والحسد؛ پايه هاي كفر سه چيز است: آز و طمع، خود بزرگ بيني و استكبار، و رشك و حسد». اصول كافي، ج 2، ص 289، روايت 1.

40) در روايتي از امير مؤمنان عليه السلام به اين تعبير آمده است: «حتّي أنّ دماغه يخرج من بين ظفره ولحمه؛

در اثر فشار قبر، مغز او از ميان ناخن و گوشت او بيرون مي آيد». بحار، ج 6، ص 226.

41) بحار الانوار، ج 7، ص 262.

42) سوره اسراء، آيه 13.

43) راوي از امام كاظم عليه السلام پرسيد: آيا ميّت به زيارت بستگانش مي رود؟ حضرت فرمود: بلي. راوي گفت: چند وقت يك بار؟ فرمود: بسته به مقام و منزلتش در جمعه [و هر هفته] يك بار، و يا در هر ماه، و يا در هر سال يك بار. راوي گفت: به چه صورتي نزد آنان مي رود؟ حضرت فرمود: «في صورة طآئر لطيف؛ به صورت پرنده لطيف بر روي ديوارهاي خانه مي نشيند و بر آن اشراف پيدا مي كند» اگر ديد آنان به كار خير مشغول هستند، شاد مي گردد، و اگر ديد به كار شرّ حوايج دنيوي خود مشغول هستند، محزون و غمگين مي گردد. كافي، ج 3، ص 230، روايت 3؛ بحار الانوار، ج 6، ص 257، روايت 91؛ و ج 61، ص 52، روايت 39. لفظ «لطيف» اشاره به اين است كه ميّت به همان صورت برزخي به ديدار بستگان خويش مي رود، نه اينكه مثل پرنده محسوس در بيابد. واللَّه العالم.

44) قوز: برآمدگي غير طبيعي و خارج از حدّ استخوان فقرات. تعبير فوق كنايه است از اينكه نخواستم گرفتاري اي بر گرفتاري آنان بيافزايم.

45) استحباب قرائت سوره حمد و توحيد (كه البتّه در متن ذكري از دومي نشده است) به همين صورت در سر قبور، و يا به عنوان هديه به مردگان در روايات وارد نشده است، ولي از باب استحباب مطلق خواندن قرآن، استحباب آن دو نيز ثابت است.

46) سوره الرحمن، آيه 33.

47) به نظر مي رسد مطلب فوق،

برداشتي است از روايت زير كه راوي مي گويد: به امام صادق عليه السلام عرض كردم: من از شما شنيده ام كه مي فرموديد: تمام شيعيان هر كاره باشند در بهشت هستند. حضرت فرمود: راست گفته ام. به خدا سوگند! همه شما بهشتي هستيد. عرض كردم: فدايت گردم! گناهان ما كبيره و بسيار است. فرمود: [درست است] در قيامت به شفاعت پيامبر و جانشينان پيامبر - عليهم السلام - كه فرمان شان مُطاع است، همگي بهشتي خواهيد بود، ليكن به خدا سوگند! من براي شما در برزخ هراس دارم. عرض كردم: برزخ چيست؟! فرمود: قبر، از هنگام مرگ تا روز قيامت. بحار، ج 6، ص 267. ح 116، به نقل از كافي.

ولي بسيار روشن است كه از امثال اين روايت استفاده نمي شود كه پيامبر اكرم و اهل بيت عليهم السلام پيش از قيامت و به اصطلاح مؤلّف محترم «آخر كار»، هيچ گونه شفاعت و دست گيري از شيعيان خود نخواهند كرد، بلكه استفاده مي شود كه شفاعت كلّي در قيامت خواهد بود. بر اين پايه، اين گونه روايات هيچ منافاتي با شفاعت آن بزرگوار از شيعيان خود پيش از قيامت ندارد، چنان كه احاديث بسيار حاكي از شفاعت و ياري آنان به شيعيان مي باشد، و ذكر آنها در اين مختصر نمي گنجد.

48) در احاديث متعدّدي پاداش عظيم دنيوي و اُخروي و معنوي براي زيارت امام حسين عليه السلام به خصوص با پاي پياده ذكر شده است، از آن جمله در ضمن نتايج اُخروي آن آمده است: «لا تري النار بعينك أبداً، ولا تراك ولا تطعمك أبداً؛ هرگز آتش [جهنّم، و يا تمام عذاب هاي برزخي و اُخروي] را نمي بيني و هرگز او تو را نمي بيند و نمي تواند تو را

در كام خود بكشد». بحار، ج 101، ص 24.

49) اعتقاد به «رجعت» و بازگشت برخي از مردگان به دنيا، از اعتقادات مختصّ شيعه است، و افزون بر پانصد روايت در رابطه با آن در ابواب گوناگون از ائمّه عليهم السلام نقل شده است. اين احاديث مجموعاً در اين معني اتّفاق و تواتر دارند كه سير نظام دنيا به سوي آشكار شدن نشانه هاي حضرت حقّ سبحانه در جريان است، و وعده خداوند در آيات قرآن به اينكه حكومت زمين به دست صالحان سپرده خواهد شد، تحقق مي يابد. رجوع كنيد به: سوره انبياء، آيه 105؛ سوره قصص، آيه 5 و 6؛ سوره نور، آيه 55).

و پس از ظهور امام زمان عليه السلام عمر دنيا به پايان نمي رسد، بلكه بايد صالحان به تمام معني صالح، و فاجران به تمام معني فاجر كه از دنيا رفته اند، دوباره زنده شوند و به اين دنيا بازگشته و رجعت نمايند، و مؤمنان كافران را از بين ببرند و دلشان تشفّي و تسلّي خاطر يابد، و حقّ به تمام معني در تمام ابعاد جامعه گسترش، و آن گاه قيامت تحققّ پيدا كند. بنابراين، عمر دنيا در ديدگاه شيعه به سه بخش تقسيم مي شود: پيش از ظهور، زمان ظهور، و رجعت. و چنان كه اشاره شد، آيات قرآني و روايات بسيار بر اين حقيقت صحّه مي گذارند، و دليل منكرين استبعادي بيش نيست، و تأمّل در آيات 259 و 260 سوره بقره اين گونه بعيد شمردن ها را مرتفع مي كند. براي توضيح بيشتر رجوع شود به: الميزان، ج 2، ص 106 - 109.

50) از فرموده هاي رسول خداصلي الله عليه وآله مي باشد. بحارالانوار، ج 1، ص 97، روايت 9 و ج

77، ص 61، روايت 3؛ من لايحضره الفقيه، ج 4، ص 369، روايت 5762. البتّه در هر سه مورد، جمله اوّل بعد از جمله دوم آمده است.

51) بحار، ج 13، ص 427، ح 23، (از سفارش هاي حضرت لقمان عليه السلام به پسرش).

52) به نظر مي رسد اين تعبير از اين آيه برگرفته شده كه مي فرمايد: «وَقالَ الشَّيْطانُ لَمّا قُضِيَ الأَمْرُ إِنَّ اللَّهَ وَعَدَكُمْ وَعْدَ الحَقِّ وَوَعَدْتُكُمْ فَاخْلَفْتُكُمْ، وَما كانَ لِي عَلَيْكُمْ مِنْ سُلْطانٍ إِلّا أَنْ دَعَوْتُكُمْ فَاسْتَجَبْتُمْ لِي فَلا تَلُومُونِي وَلُومُوا أَنْفُسَكُمْ، ما أَنَا بِمُصْرِخِكُمْ وَما أَنْتُمْ بِمُصْرِخِي إِنِّي كَفَرْتُ بِما أَشْرَكْتُمُونِ مِنْ قَبْلُ»؛ (سوره ابراهيم، آيه 22) و هنگامي كه امر [قيامت] به اراده حتمي خداوند تحقّق مي يابد، شيطان مي گويد: خداوند به شما وعده حقّ داد، و من به شما وعده دادم ولي خُلف وعده نمودم، و من هيچ تسلّطي بر شما نداشتم جز اينكه شما را فرا خواندم و شما دعوت مرا اجابت نموديد، پس مرا سرزنش نكنيد و خودتان را ملامت كنيد، كه نه من مي توانم شما را ياري كنم، و نه شما مي توانيد به فرياد من برسيد، من به آنچه شما به من در رابطه با آن شركت ورزيديد، از قبل كفر ورزيده بودم.

53) عقل هيولايي، نخستين مرتبه از مراحل چهارگانه عقل در نظر فلاسفه است، و مقصود از آن همان خالي بودن نفس انسان از تمام معقولات است و وجه اين نام گذاري، شباهت آن به هيولاي اُولي مي باشد كه از همه امور فعلي خالي است. براي توضيح بيشتر به نهاية الحكمة، ص 248 رجوع شود.

54) سوره فتح، آيه 23.

55) در روايت آمده است كه رسول اكرم صلي الله عليه وآله فرمود: «ما

من إنسان [ما من آدميّ] إلّا ومعه شيطان؛ هر انساني، شيطاني ملازم و همراه خود دارد». بحار، ج 14، ص 44، و ج 63، ص 319.

برداشت مؤلّف بر اين روايت استوار است، ولي چنان كه خود مؤلّف بزرگوار اشاره نمود، مقصود از اين موجود، جهل و ناداني است كه ملازم خلقت مادّي و بشري است. در روايت آمده: «وبناهم مبنيّة علي الجهل؛ و خداوند ساختار موجودات را بر جهل و ناداني بنا نهاد». بحار، ج 3، ص 15.

56) برگرفته از آيه 36 - 38 سوره زخرف كه مي فرمايد: «وَمَنْ يَعْشُ عَنْ ذِكْرِ الرَّحْمنِ، نُقَيِّضْ لَهُ شَيْطاناً فَهُوَ لَهُ قَرِينٌ، وَإِنَّهُمْ لَيَصُدُّونَهُمْ عَنِ السَّبِيلِ وَيَحْسَبُونَ أَنَّهُمْ مُهْتَدُونَ. حَتّي إِذا جآءَنا قالَ يا لَيْتَ بَيْنِي وَبَيْنَكَ بُعْدَ المَشْرِقَيْنِ فَبِئْسَ القَرِينُ»؛ و هر كس از ياد خداوند دادگستر روي گردان شود، شيطاني را بر او ميگماريم و او همواره همراه او خواهد بود، و آنان را حتماً از راه [خدا] بازمي دارند، ولي گمان مي كنند راه يافته اند. تا زماني كه در قيامت در نزد ما حاضر مي شود، [به شيطان] مي گويد: اي كاش ميان من و تو به اندازه مشرق و مغرب فاصله بود، كه چه بد همنشيني بودي!.

57) بسياري از فقها بر اين هستند كه اگر كسي اتّفاقاً از كنار نخلستان و يا باغ ميوه و يا زراعتي عبور كند، طبق شرايطي مي تواند از ميوه آن باغ ميل كند، به اين حق در اصطلاح فقها حق المارّه گفته مي شود. رجوع شود به جواهر الكلام، ج 24، ص 127 - 135.

58) سوره بقره، آيه 173.

59) رجوع شود به بحار الانوار، ج 70، ص 353.

60) سوره زلزال، آيه 8.

61) ضرب المثل است

نظير «از مكافات عمل غافل مشو».

62) اصل روايت در اصول كافي (ج 2، ص 32) به اين صورت آمده است: «لا يزني الزّاني حين يزني وهو مؤمن؛ زناكار در حال زنا مؤمن نيست». و نيز در اصول كافي ج 2، (ص 278 و 284 و 285) به اين صورت آمده است: «لا يزني الزاني وهو مؤمن؛ زناكار [در حال زنا] مؤمن نيست».

63) سوره عبس، آيه 37.

64) سوره يونس، آيه 10.

65) سوره صافّات، آيه 61.

66) اشاره است به مراتب نفس و روح انسان كه در قرآن شريف نيز بدان اشاره رفته است: هرگاه نفس انسان همواره او را به بد فرمان دهد، به آن «نفس امّاره» گفته مي شود؛ چنان كه در سوره يوسف، آيه 53 آمده است: «إِنَّ النَّفْسَ لَأَمّارَةٌ بِالسُّوءِ»؛ به راستي كه نفس، بسيار بدفرما است.

هرگاه نفس انسان پشيمان گردد و به ملامت و سرزنش خويش بپردازد و تصميم بر جبران گناه داشته باشد، «نفس لوّامه» ناميده مي شود، چنان كه در سوره قيامت، آيه 2، آمده است: «لا أُقْسِمُ بِالنَّفْسِ اللَّوّامَةِ»؛ سوگند به نفس بسيار سرزنشگر.

هرگاه نفس انسان كاملاً به سوي خداوند بازگشت نموده، حالت اطمينان و آرامش و سكينه را داشته باشد، «نفس مطمئنّه» ناميده مي شود. در سوره فجر، آيات 27 - 30 آمده است: «يا أَيَّتُهَا النَّفْسُ المُطْمَئِنَّةُ ارْجِعِي إِلي رَبِّكِ راضِيَةً مَرْضِيَّةً فَادْخُلِي فِي عِبادِي وَادْخُلِي جَنَّتِي»؛ اي نفس مطمئن و آرام! بازگرد به سوي پروردگارت در حالي كه هم تو از او خشنود هستي و هم او از تو، پس در زمره بندگان خاص من و در بهشت [ويژه] من داخل شو.

67) سوره واقعه، آيه 64.

68) ضرب المثل عربي است و هنگامي

گفته مي شود كه انسان خود اسباب از دست دادن چيزي را از خويشتن فراهم آورد و بعد از فوت فرصت در پي آن باشد.

69) متن فوق مضموني برگرفته از روايات متعدّدي است كه از معصومين عليهم السلام وارد شده است، از آن جمله در روايتي از امام صادق عليه السلام آمده است: «من تواضع للَّه رفعه اللَّه، ومن تكبّر وضعه اللَّه؛ هر كس براي [رضاي] خدا فروتني كند، خداوند مقام او را بالا مي برد؛ و هر كس تكبّر كند خداوند مقام او را پايين مي آورد». بحار الانوار، ج 101، ص 109، روايت 17.

70) سوره دخان، آيه 49.

71) براي توضيح بيشتر در نتايج اخروي و معنوي افطاري دادن به روزه داران، رجوع شود به وسائل الشيعه، ج 1، ص 137، باب 3.

72) سوره انفال، آيه 60.

73) ضرب المثل عربي است، منوچهري مي گويد:

بر فراز همّت او نيست جاي نيست آن سوتر ز عبادان دهي 74) سوره انسان، آيه 19 - 20.

75) سوره نور، آيه 35.

76) در روايات متعدّد براي تأويل «شَجَرَةٍ مُبارَكَةٍ» در آيه شريفه فوق، سه وجه ذكر شده است:

الف. آل محمّدعليهم السلام به ويژه امير المؤمنين عليه السلام به اعتبار اينكه مصداق اعلا و اتمّ شجره مباركه هستند. ب. حضرت ابراهيم عليه السلام به اعتبار اينكه آل محمّدعليهم السلام از نسل آن بزرگوار، و او ريشه اين شجره مباركه است. ج. مؤمن كامل كه مصداق نور الهي گرديده است. براي نمونه رجوع شود به بحار الانوار، ج 4، ص 15، روايت 4؛ و ص 17، روايت 5؛ و ص 18، روايت 6.

77) سوره عبس، آيه 39.

78) در روايات متعدد آمده است: «حبّ عليّ بن أبي طالب حسنة لا تضرّ معها

سيّئة، وبغضه سيّئة لا تنفع معها حسنة». رجوع شود به: بحار الانوار، ج 39، ص 256، 266 و 304.

79) در وسائل الشيعة، ج 27، ص 112، روايت 33352: «دعوا ما وافق القوم، فإنّ الرّشد في خلافهم؛ هر روايتي را كه موافق اين گروه [= اهل تسنّن] است به كنار بگذاريد و بدان عمل نكنيد، زيرا رشد و راه يابي در مخالفت با آنان است».

80) در ديوان حافظ تصحيح قدسي، غزل 502، ص 362 آمده است:

هر چند آزمودم، از وي نبود سودم من جرّب المجرّب حلّت به النّدامة

81) در روايتي از امام صادق عليه السلام آمده است: هرگاه امر مسرت بخشي براي رسول خداصلي الله عليه وآله پيش مي آمد، مي فرمود: «الحمد للَّه علي هذه النّعمة؛ سپاس خدا را به خاطر اين نعمت». و هرگاه امر ناراحت كننده اي پيش مي آمد، مي فرمود: «الحمد للَّه علي كلّ حال؛ سپاس خداي را در هر حال» وسائل الشيعه، ج 3، ص 247، روايت 3535؛ و بحار الانوار، ج 71، ص 33، روايت 14.

البته همين روايت در خود كتاب كافي كه وسائل الشيعه و بحار الانوار از آن نقل كرده است، به اين صورت آمده است: هرگاه امر مسرت بخش و خوشحال كننده اي براي رسول خداصلي الله عليه وآله پيش مي آمد، مي فرمود: «الحمد للَّه علي كلّ حال». اصول كافي، ج 2، ص 97، روايت 19.

82) بحار الانوار، ج 75، ص 239.

83) سوره زمر، آيه 53.

84) سوره اعراف، آيه 56.

85) ظاهراً اشاره است به حديث ذيل، كه در روايت آمده است، رسول اكرم صلي الله عليه وآله فرمود: «لا يحلّ للمسلم أن يهجر أخاه فوق ثلاث؛ براي مسلمان جايز نيست كه بيش از سه روز

از برادر [ايماني]خود قطع ارتباط كند».

86) در روايت آمده كه امام صادق عليه السلام فرمود: «ما من رجل تمتّع ثمّ اغتسل إلّا خلق اللَّه من كلّ قطرة تقطر منه سبعين ملكاً يستغفرون له إلي يوم القيامة ويلعنون متجنّبها إلي أن تقوم السّاعة؛ هر مردي كه متعه نموده غسل كند، از هر قطره آبي كه به زمين مي ريزد، خداوند هفتاد فرشته مي آفريند كه تا روز قيامت براي او تسبيح مي گويند، و بر كساني كه از متعه اجتناب مي كنند [و آن را حرام مي شمارند] لعنت مي فرستند». بحار، ج 103، ص 307، روايت 22.

87) اگر عُمَر از متعه و ازدواج موقّت جلوگيري نمي كرد، جز افراد بسيار شقاوت مند كسي مرتكب زنا نمي شد. در جوامع روايي به اين تعابير از امير المؤمنين عليه السلام نقل شده: «لولا ما نهي عنها عُمر ما زني إلّا شقيّ» وسائل، ج 21، ص 11؛ مستدرك الوسائل، ج 14، ص 483 و 482؛ الغدير، ج 6، ص 206 به نقل از منابع متعدّد اهل سنّت. «كان عليّ عليه السلام يقول: «لولا ما سبقني به بني الخطّاب ما زني إلّا شقيّ». كافي، ج 5، ص 448؛ تهذيب، ج 7، ص 250.

علّامه مجلسي رحمه الله به اين تعبير نقل كرده: «لعن اللَّه ابن خطّاب! فلولاه ما زني إلّا شقيّ أو شقيّة». بحار الانوار، ج 53، ص 31؛ و ج 103 ص 305، علّامه اميني رحمه الله، در كتاب گران قدر الغدير از منابع متعدّد اهل سنّت آورده كه: «متعه در زمان رسول اكرم صلي الله عليه وآله حلال بوده و عمر او را حرام كرد و براي متعه كننده، حكم رجم معيّن كرد، اگر عمر او را حرام نمي كرد، كسي مرتكب زنا نمي شد». الغدير ج

6، ص 205 - 240.

همچنين از عدّه زيادي از بزرگان و علماي اهل سنّت نام برده كه با توجّه به تحريم عمر، آنان قائل به جواز متعه بوده اند. الغدير، ج 6، ص 220 و ج 3، ص 332. ابن حجر عسقلاني و ذهبي كه از علماي بزرگ علم رجال اهل سنّت به شمار مي روند آورده اند: ابن جريح (از محدّثان نامي اهل سنّت) حدود نود زن متعه اي داشته است. تهذيب التهذيب ج 6، ص 406؛ ميزان الاعتدال، ج 1، ص 659.

88) در روايتي از امام صادق عليه السلام از رسول اكرم صلي الله عليه وآله آمده است: «من تزوّج، فقد أحرز نصف دينه، فليتّقِ اللَّه في النصف الآخر؛ هر كس ازدواج كند، قطعاً نصف دين خود را حفظ كرده است و براي حفظ نصف ديگر بايد تقواي خدا را پيشه كند». كافي، ج 5، ص 328.

89) سوره بقره، آيه 187.

90) سوره مؤمنون، آيه 108.

91) سوره سجده، آيه 12.

92) به نظر مي رسد كه در متن اصلي به جاي «المخرّم» عبارت «المخترِم» بوده است، زيرا در روايات آمده كه امام زين العابدين و امام باقر عليهما السلام وقتي جنازه اي را در حال تشييع مي ديدند، مي فرمودند: «الحمد للَّه الّذي لم يجعلني من السّواد المخترِم؛ سپاس خدا را كه مرا از توده مردمان گمراه قرار نداد». رجوع شود به كافي ج 3، ص 168؛ و وسائل الشيعة، ج 3، ص 157 و 158.

93) سوره عنكبوت، آيه 64.

94) اشاره است به اوّلين آيه سوره انعام كه مي فرمايد: «جَعَلَ الظُّلُماتِ وَالنُّورَ»؛ خداوند تاريكي ها و نور را آفريد.

95) به نظر مي رسد اين عبارت در متن اصلي دست نويس مؤلّف به اين صورت بوده كه

صورت كامل آن در آمده است: «الراضي بفعل قوم كالدّاخل فيه معهم وعلي كلّ داخل في باطل إثمانِ: إثم العمل به، وإثم الرّضي به؛ هر كس به عمل گروهي راضي باشد مانند اين است كه در آن كار با آنان شركت داشته باشد، و هر كس كه در عمل باطل شركت كند دو گناه دارد: گناه خود عمل، و گناه خشنودي از انجام آن». رجوع شود به: نهج البلاغه (كلمه قصار 154).

96) سوره نساء، آيه 97.

97) سوره حديد، آيه 21.

98) سوره اعراف، آيه 179.

99) در روايت آمده است كه: «قِرائَةُ الحَمْدِ شِفآءٌ مِنْ كُلِّ دآءٍ إِلَّا السّامَ؛ قرائت سوره حمد، موجب شفا و بهبودي تمام بيماري ها، به جز مرگ مي باشد». بحار الانوار، ج 92، ص 261.

100) اين روايت با اندك تفاوت در بحارالانوار، ج 92، ص 226 آمده است.

101) برگرفته از دو حديث: الف. «الصوم جُنّة من النّار؛ روزه، سپري است در برابر آتش جهنّم». اصول كافي ج 2، ص 19 و 24. ب. «ومن لم يقدر، فعليه بالصوم، فإنّه له وجآء؛ و هر كس نتوانست ازدواج كند روزه بگيرد، زيرا روزه شهوت جنسي را سركوب مي كند». مستدرك الوسائل، ج 7، ص 506.

102) سوره همزه، آيه 1.

103) سوره مؤمنون، آيه 1 - 3.

104) سوره زلزال، آيه 7 و 8.

105) در احاديث آمده است: پاره اي از گناهان باعث مي شود كه حسنات و كارهاي نيك آدم، آتش گرفته و از بين برود. از رسول اكرم صلي الله عليه وآله وارد شده: «إيّاكم والحسد! فإنّ الحسد يأكل الحسنات كما تأكل النّار الحطب؛ از حسد اجتناب كنيد، زيرا كارهاي نيك شما را از بين مي برد، همان طور كه آتش، هيزم را

به كام خود مي كشد و از بين مي برد». بحار، ج 73، ص 255؛ ج 77، ص 35. در روايت ديگر از حضرت آمده است: «لحديث البغي في المسجد يأكل الحسنات كما تأكل البهيمة الحشيش؛ سخن گناه در مسجد حسنات آدمي را مي بلعد، همان گونه كه حيوان گياه را مي بلعد». بحار، ج 83، ص 377. و از امام صادق عليه السلام آمده: «الغيبة تأكل الحسنات كما تأكل النّار الحطب؛ غيبت كردن باعث از بين رفتن كارهاي نيك مي شود، همانند آتشي كه باعث از بين بردن هيزم مي شود». بحار، ج 75، ص 257.

106) سوره بقره، آيه 2 و 3.

107) سوره ابراهيم، آيه 18.

108) سوره حجر، آيه 47.

109) اشاره به اوّلين آيه از سوره مباركه ص كه چنين است: «ص، وَالقُرْآنِ ذِي الذِّكْرِ»؛ ص، سوگند به قرآني كه پر اندرز است. در احاديث متعدّد آمده است: «صاد» نام چشمه اي است در سمت راست عرش الهي و رسول اكرم صلي الله عليه وآله به هنگام معراج به امر خداوند تبارك وتعالي از آن چشمه وضو گرفت. تفسير البرهان، ج 4، ص 40 و 41.

110) سوره حجر، آيه 46.

111) سوره اعراف، آيه 43.

112) سوره اعراف، آيه 43.

113) سوره واقعه، آيه 15 - 26.

114) مقصود صداهاي ديگر است كه پيش از اين به آن اشاره شد.

115) سوره قيامت، آيه 14.

116) اشاره به آيه 3 از سوره انسان، كه مي فرمايد: «إِنّا هَدَيْناهُ السَّبِيلَ إِمّا شاكِراً وَإِمّا كَفُوراً»؛ به راستي كه ما راه را به انسان نمايانديم، حال يا سپاس گزار مي گردد و يا بسيار ناسپاس.

117) اشاره به آيه 21 از سوره قصص، كه مي فرمايد: «فَخَرَجَ مِنْها خآئِفاً يَتَرَقَّبُ قالَ رَبِّ نَجِّنِي مِنَ القَوْمِ الظّالِمِينَ»؛ آن گاه او

[حضرت موسي عليه السلام] در حالي كه بيمناك و نگران بود، از شهر بيرون آمد و گفت: پروردگارا! مرا از ميان گروه ستمكار رهايي ده!

118) بر اساس روايتي نام وادي اي (درّه و پستي ميان بلندي كه رهگذر آب است) مي باشد در جهنّم، كه بيشتر اهل آن دشمنان امير المؤمنين عليه السلام و قاتلان فرزندان او و كساني كه بيعت خود با آن بزرگوار را شكستند، مي باشند. رجوع شود به سفينة البحار، ج 2، ص 295، مادّه ويل.

119) دو فقره اوّل از متن زيارت جامعه كبيره است. رجوع شود به بحار الانوار ج 102، ص 129.

120) سوره صفّ، آيه 13.

121) اشاره به دو بيتي بابا طاهر كه مي گويد:

چه خوش بي مهربوني هر دو سر بي كه يك سر مهربوني دردِ سر بي اگر مجنون دلِ شوريده اي داشت دل ليلي از آن شوريده تر بي 122) سوره مدّثر، آيه 1 و 2.

123) برگرفته از حديث قدسي اي كه از رسول اكرم صلي الله عليه وآله نقل شده است: «إنّ اللَّه يقول: أعددتُ لعبادي الصّالحين ما لا عين رأت ولا أذن سمعت، ولا خطر علي قلب بشر؛ خداوند مي فرمايد: براي بندگانان شايسته خود چيزهايي را آماده نموده ام كه نه چشمي آنها را ديده و نه گوشي شنيده و نه به قلب بشري خطور كرده است». بحار الانوار، ج 8، ص 92.

124) شبستري مي گويد:

چه نسبت خاك را با ربّ الأرباب عدم، كي ره يابد اندر اين باب هم او در جاي ديگر مي گويد:

چه نسبت خاك را با ربّ الارباب وجود ما همه مستي است يا خواب 125) در كتاب هاي متعدّد اهل سنّت و شيعه آمده: سوره «هل أتي درباره حضرت امير و

حضرت زهرا و حسنين - عليهم السلام - نازل شده است. رجوع شود به الغدير ج 3، ص 107؛ تفسير البرهان ج 4، ص 411 و تفسير نور الثقلين ج 5، ص 471؛ بحار الأنوار ج 35، ص 237، باب نزول «هل أتي .

126) سوره انسان، آيه 8.

127) بحار الانوار ج 14، ص 354، 372 و 517.

128) از اشعار ميرفندرسكي است:

چرخ با اين اختران نغز و خوش و زيباستي صورتي در زير دارد آنچه در بالاستي صورت زيرين اگر با نردبان معرفت بر رود بالا همي با اصل خود يكتاستي صورت عقلي كه بي پايان و جاويدان بود

با همه و بي همه مجموعه و يكتاستي اين سخن در رمز دانايان پيشين سفته اند

پي برد در رمزها هر كس كه او داناستي در نيايد اين سخن را هيچ فهم ظاهري گر ابونصر ستي و گر بو علي سيناستي 129) بحار الانوار، ج 75، ص 239.

130) وادي السلام سرزميني است در كنار كوفه، كه خداوند ارواح مؤمنان را از سراسر عالم در آنجا گرد آورده و از نعمت هاي زيباي بهشتي بهره مند مي سازد. بحار الانوار، ج 6، ص 268.

131) نهج البلاغه 10/47، ذكر فوائد العزلة. اشاره است به حديث زير: ابن أبي مسعود روايت نموده كه رسول اكرم صلي الله عليه وآله فرمود: «به زودي زماني فرا خواهد رسيد كه دين هيچ متديّني سالم باقي نمي ماند مگر كسي كه مانند روباه با مكر و حيله از روستايي به روستاي ديگر، و از قلّه كوهي به قلّه كوه ديگر بگريزد. عرض شد: اي رسول خدا! كي چنين خواهد بود؟ فرمود: آن هنگام كه روزي جز با معصيت خداي سبحان به دست نيايد. هرگاه چنين

زمانه اي فرا رسيد، و اگر پدر و مادر نداشت، به دست همسر و فرزندانش، و اگر زن نداشت به دست نزديكانش. عرض كردند: اي رسول خدا! چگونه؟ فرمود: به خاطر نا داري و تنگ دستي او خرده مي گيرند و به چيزهايي كه طاقت ندارد وادار و سرانجام او را به انواع هلاكت گرفتار مي كنند.

البتّه روشن است كه مقصود از اين گونه احاديث، تشويق به عدم تشكيل خانواده كه در مواردي واجب و گاه مستحبّ است، نمي باشد؛ بلكه مراد پرهيز دادن از در اختيار گذاشتن تدبير امور خانواده به دست زن و … و ترغيب به اجتناب معصيت خداي سبحان در امر مهمّ كسب روزي است.

132) بحار الانوار، ج 29، ص 99.

133) بحار الانوار، ج 35، ص 237، باب نزول هل أتي

134) بحار، ج 78، ص 279. بيان است نه روايت. به اين مضمون در روايات خصوصاً در نهج البلاغه بسيار وارد شده، شبيه ترين روايت به آن روايتي است كه امير المؤمنين عليه السلام فرمود: «إنّما الدّنيا جيفة والمنواخن (المؤاخون) عليها أشبآه الكِلاب، فلا تمنعهم أخوّتهم لها من التّهارش عليها؛ دنيا مرداري بيش نيست و كساني كه بر سرِ آن پيمان برادري بسته اند بسان سگان هستند، لذا برادري شان، آنان را از حمله ور شدن به يكديگر باز نمي دارد». معجم ألفاظ غرر الحكم ودرر الكلم، ص 1326.

135) سوره نساء، آيه 10.

136) سوره فلق، آيه 1 و 2.

137) سوره فلق، آيه 5.

138) سوره فاطر، آيه 43.

139) سوره هود، آيه 38.

140) سوره دهر، آيه 5.

141) اصول كافي ج 2، ص 306. تنها با اين تفاوت كه در آغاز حديث لفظ «إِنَّ» آمده است.

142) سوره الرحمن، آيه 72 و 74.

143) سوره نساء، آيه 34.

144)

اين حديث با اندكي تفاوت در موارد فراوان جوامع روايي آمده است. از آن جمله رجوع شود به: اصول كافي، ج 2، ص 18 و 21.

145) سوره عصر، آيه 2.

146) سوره احزاب، آيه 72.

147) اين حديث شريف در كتب متعدّد شيعه و سنّي وارد شده، براي نمونه رجوع شود به بحار الانوار، ج 40، صفحات 70، 87، 201، 202، 203، 204، 205، 206، 286.

148) در روايتي از امام كاظم عليه السلام آمده است: مقصود از «لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ» در آيه 3 سوره دخان، كه مي فرمايد: «إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةٍ مُبارَكَةٍ»؛ همانا ما قرآن در (ظرف) شب خجسته نازل نموديم، فاطمه زهراعليها السلام است. رجوع شود به: اصول كافي، ج 1، ص 479، روايت 4. و نيز در روايتي از امام صادق عليه السلام آمده است كه: منظور از «لَيْلَةِ القَدْرِ» در آيه 1 سوره قدر، كه مي فرمايد: «إِنّا أَنْزَلْناهُ فِي لَيْلَةِ القَدْرِ»؛ همانا ما قرآن را در شب قدر نازل نموديم. فاطمه زهراعليها السلام است. رجوع شود به بحار ج 25، ص 97، روايت 69. براي استفاده بيشتر خوانندگان و نيز براي اينكه عبارات بعدي مؤلّف جا بيفتد، بخش هايي از اين دو روايت را ذكر مي كنيم.

در پاره اي از روايت اوّل آمده است: «أمّا اللّيلة ففاطمة، وأمّا قوله: «فِيها يُفْرَقُ كُلُّ أَمْرٍ حَكِيمٍ» يقول: يخرج منها خير كثير فرجل حكيم ورجل حكيم ورجل حكيم». مقصود از «ليله» فاطمه است، و مراد از آيه 4 سوره دخان كه مي فرمايد: «تمام امور استوار در آن شب از يكديگر جدا مي شوند» اين است كه خير كثير و شخصيت هاي حكيم يكي پس از ديگري از فاطمه عليها السلام بيرون مي آيد.

همچنين در بخشي از روايت دوم آمده

است: «وأمّا قوله: «لَيْلَةُ القَدْرِ خَيْرٌ مِنْ أَلْفِ شَهْرٍ»؛ يعني فاطمةعليها السلام. وقوله: «تَنَزَّلُ المَلآئِكَةُ وَالرُّوحُ فِيها» والملآئكة في هذا الموضع الّذين يملكون علم آل محمّد، والرّوح روح القدس، وهو في فاطمةعليها السلام. «مِنْ كُلِّ أَمْرٍ سَلامٌ» يقول: كلّ أمر مسلّمة. «حَتّي مَطْلَعِ الفَجْرِ» يعني حتّي يقوم القآئم عليه السلام. و منظور از اينكه مي فرمايد: «شب قدر از هزار ماه بهتر است» حضرت فاطمه عليها السلام است و اينكه مي فرمايد: «ملائكه و روح در آن شب فرود مي آيند» منظور از ملائكه در اينجا، كساني است كه داراي علم آل محمّدعليهم السلام هستند، و روح همان روح القدس است كه در وجود فاطمه عليها السلام است. و «از هر امري سلام و ايمني است» يعني از هر امر مسلّم و «تا طلوع سپيده دم» يعني تا قيام قائم عليه السلام.

149) سوره دخان، آيه 4.

150) سوره نور، آيه 35.

151) سوره قدر، آيه 4. رجوع شود به: بحار ج 4، ص 18؛ ج 23، ص 304؛ ج 36، س 363.

152) سوره واقعه، آيه 63 و 64.

153) سوره يونس، آيه 10.

154) سوره واقعه، آيه 16.

155) سوره مؤمنون، آيه 101.

156) سوره صفّ، آيه 13. اين آيه به فتح حضرت مهدي عليه السلام تفسير شده، بحار ج 51 ص 49؛ و ج 67 ص 54.

157) بحار، ج 101، ص 238، روايت 38، با اندك تفاوت باز در همان جلد، ص 320. روايت 8.

158) سوره آل عمران، آيه 169.

159) بحار الانوار، ج 77، ص 215 و 234؛ با اين تفاوت كه به جاي «أحسن» لفظ «خير» آمده است.

160) سوره نمل، آيه 62.

161) سوره فتح، آيه 25.

162) بحارالانوار، ج 53، ص 257 و ج 102، ص 119.

163) تمامي فقرات دعاي فوق در ادعيه

وارده از ائمّه عليهم السلام نقل شده است.

164) اين مضمون اشاره است به حديث شريف كه در جوامع روايي شيعه و اهل تسنّن نقل شده است. از آن جمله در كتاب شريف كافي ج 2 ص 352 ح 7 آمده است كه امام صادق عليه السلام به نقل از رسول خداصلي الله عليه وآله فرمود: خداوند عزّوجلّ مي فرمايد: «ما تردّدت في شي ءٍ أنا فاعله كتردّدي في قبض روح المؤمن يكره الموت وأكره مسآءته؛ من در هيچ كاري همانند قبض روح مؤمن ترديد و دودلي نمي كنم، زيرا او از مردن بدش مي آيد و من نيز ناراحتي او را نمي پسندم».

البته روشن است كه در ذات و اسما و صفات خداوند، ترديد و دودلي راه ندارد، و مقصود از اين تعبير انتزاع و استفاده ترديد در مقام فعل است و نيز مراد نشان دادن عظمت مؤمن در نزد حضرت حق مي باشد. واللَّه العالم.

165) سوره انسان، آيه 30.

166) سوره قصص، آيه 5.

167) اشاره است به آيه 13 از سوره قلم كه مي فرمايد: «عُتُلٍّ بَعْدَ ذلِكَ زَنِيمٍ»؛ كه در رابطه با وليد بن مغيره است. بحار الانوار ج 9، ص 163. و در اينجا مراد از آن خليفه دوم است كه در خانه فاطمه زهراعليها السلام را آتش زد و …

168) اين دو فقره به صورت جداگانه در دعاهاي بسيار از ائمّه عليهم السلام وارد شده است.

169) سوره صفّ، آيه 13.

170) در روايتي آمده است: ابوحنيفه رئيس يكي از مذاهب اهل تسنّن، خدمت امام صادق عليه السلام رسيد. حضرت فرمود: اي ابوحنيفه! خبردار شده ام كه تو قياس مي كني (يعني از طريق مختصر مشابهت احكام با يكديگر، اجتهاد نموده و احكام الهي را استنباط مي كني)؟!

عرض كرد: بله. حضرت فرمود: «لا تَقِس، فإنّ أوّل من قاس، اِبليس»؛ هرگز قياس نكن، زيرا اوّلين كسي كه قياس كرد، ابليس (رئيس شيطان ها) بود. اصول كافي، ج 2، ص 58.

171) سوره الرحمن، آيه 29.

172) رجوع شود به: وسائل الشيعه ج 4، ص 1109 و 1111 و 1112.

173) سوره حديد، آيه 13.

174) سوره اعراف، آيه 46. در احاديث متعدّد آمده كه مراد از «رجال» ائمّه عليهم السلام هستند. بحار الانوار ج 8، ص 335؛ و ج 24، ص 250.

175) سوره عنكبوت، آيه 64.

176) سوره آل عمران، آيه 170.

177) بحار الانوار ج 101، ص 296، روايت 2، با اندكي تفاوت.

178) سوره عنكبوت، آيه 64.

179) سوره نساء، آيه 56.

180) عبارت عربي فوق تركيبي است از مضامين روايات، از آن جمله در روايت ذيل: «اللَّهمّ! إنّ شيعتنا منّا، خُلقوا من فاضل طينتنا وعجنوا بمآء ولايتنا؛ خداوندا! به راستي كه شيعيان ما از ما هستند و از باقي مانده سرشت و خميرمايه ما آفريده و با آب ولايت ما عجين شده اند».

181) بحار الانوار، ج 53، ص 257؛ و ج 102، ص 119، با اندكي تفاوت.

182) بحار الانوار ج 53، ص 275؛ و ج 102، ص 119. با اندكي تفاوت.

183) بحار ج 53 ص 96؛ ج 86 ص 61 و 285؛ ج 96 ص 42؛ ج 102 ص 111. با اندكي تفاوت.

184) سوره نمل، آيه 62.

185) برگرفته از سوره اسراء، آيه 81. «وَقُلْ جآءَ الحَقُّ وَزَهَقَ الباطِلُ إِنَّ الباطِلَ كانَ زَهُوقاً».

درباره مركز

بسمه تعالی
جَاهِدُواْ بِأَمْوَالِكُمْ وَأَنفُسِكُمْ فِي سَبِيلِ اللّهِ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَّكُمْ إِن كُنتُمْ تَعْلَمُونَ
با اموال و جان های خود، در راه خدا جهاد نمایید، این برای شما بهتر است اگر بدانید.
(توبه : 41)
چند سالی است كه مركز تحقيقات رايانه‌ای قائمیه موفق به توليد نرم‌افزارهای تلفن همراه، كتاب‌خانه‌های ديجيتالی و عرضه آن به صورت رایگان شده است. اين مركز كاملا مردمی بوده و با هدايا و نذورات و موقوفات و تخصيص سهم مبارك امام عليه السلام پشتيباني مي‌شود. براي خدمت رسانی بيشتر شما هم می توانيد در هر كجا كه هستيد به جمع افراد خیرانديش مركز بپيونديد.
آیا می‌دانید هر پولی لایق خرج شدن در راه اهلبیت علیهم السلام نیست؟
و هر شخصی این توفیق را نخواهد داشت؟
به شما تبریک میگوییم.
شماره کارت :
6104-3388-0008-7732
شماره حساب بانک ملت :
9586839652
شماره حساب شبا :
IR390120020000009586839652
به نام : ( موسسه تحقیقات رایانه ای قائمیه)
مبالغ هدیه خود را واریز نمایید.
آدرس دفتر مرکزی:
اصفهان -خیابان عبدالرزاق - بازارچه حاج محمد جعفر آباده ای - کوچه شهید محمد حسن توکلی -پلاک 129/34- طبقه اول
وب سایت: www.ghbook.ir
ایمیل: Info@ghbook.ir
تلفن دفتر مرکزی: 03134490125
دفتر تهران: 88318722 ـ 021
بازرگانی و فروش: 09132000109
امور کاربران: 09132000109